خوشی» خجالتی است. از کنار پنجره
خانه رد میشود نگاهی به داخل میاندازد و منتظر است نگاهت را به نگاهش بدوزی. اگ
غافل شوی میرود. باید بپری از در خانه بیرون و دستش را بگیری و حال و احوال کنی و
او هی ناز کند تعارف کند و نیاید و تو به زور که نمکگیر نمیشوی بکشانیاش داخل
خانه.
برعکسِ خوشی، غم» پررو است. در زده یا نزده به خودت میآیی میبینی وارد اتاقت شده. تعارف زده یا نزده همسفرهات میشود. همینکه دو کلام تحویلش بگیری زنگ میزند رفقایش الساعه از در و پنجره سراریز شوند. بدبختی» روی مبل دستهدار چای مینوشد، فلاکت» از شیرینیها برمیدارد، تنهایی» سرش را در یخچال خانه کرده و دیگر حریم خصوصی برایت نمیماند. شب هم بشود، بیرون نمیروند و برای خودشان رختخواب پهن میکنند تا حالا حالاها ماندگار باشند. یکهو به خودت میآیی میبینی جایت تنگ شده و نمیتوانی جم بخوری! آنوقت احتمالا کیفت را کولت میندازی و از در خانه بیرون میزنی. یک نگاهی به دار و دسته غم میکنی که حالا که شما برو نیستید من میروم!»
نگران نباشید. چند وقت دیگر که غم و دوستانش چیزی نیافتند برای خوردن، خودشان خانه را ترک میکنند. آنوقت با خیال راحت برگردید به خانه. خرید کنید، جارو بکشید و در همین حین نگاهی بندازید آنسوی پنجره. آخر خوشی خیلی خجالتی است.
پانزده اسفندماه یکهزاروسیصدونودوهفت
هشت آذر بود که نعیم پرسید در وبلاگت چیزی از این اتفاق نمینویسی؟
از آنجا که من از سریعترین گونههای انسانی منقرض نشده هستم حالا بعد از تقریبا سه ماه تصمیم گرفتم از تجربهای بنویسم که بسیار ناب و تراژیک و کمدی و سخت و آسان و خلاصه درهم برهم بود.
قضیه از این قرار بود که ما از دو ماه پیشتر برای تاریخی برنامه میریختیم که مراسم عقدمان را در آن برگزار کنیم. بنابود مراسم در تهران خلاصه برگزار شود. خریدهایمان را در این گیر و واگیر انجام میدادیم، برای شرکت در مراسمات عزا یک پایمان شیراز بود یک پایمان تهران، قرارداد میبستیم، بازار می رفتیم، نرخ طلا را رصد میکردیم و دو دست فغان بر سر میکوفتیم و خلاصه آنقدر همه چیز را بالا و پایین کرده بودیم و بررسی میکردیم که خودمان کارشناس و برنامهریز مراسم ازدواج شده بودیم و عنقریب بود که پیجی در اینستاگرام افتتاح کنیم و مشاوره بدهیم، شکرخدا هیچکدام علاقهای به گرداندن پیج نداشتیم و بیخیال شدیم.
تاریخ 4 آذر بود و میلاد رسول مهربانی و از روز قبلش مادر نعیم و مامانجون از ارومیه و شیراز آمده بودند تهران. همه چیز داشت خوب پیش میرفت که من بعدازظهر 3 آذر از آرایشگاه آمدم خانه، تماس تلفنی از نعیم داشتم. برایم پیام گذاشته بود که حالش خوش نیست و انگار مسموم شده. احتمالا به درمانگاه میرود. چند دقیقهای صبر کردم تا مثلا به خیال خودم مشکل مسمومیت غذایی با سرم و امپول حل بشود اما قصه سر درازتری داشت.
دکتر مشکوک به آپاندیس بود و به اورژانس ارجاع داد. نشان به آن نشان که تا ساعت 9 شب ویلان و سرگردان اورژانس بیمارستان میلاد بودیم و در این بین مسخرهبازی درمیآوردیم و برای حفظ روحیه شوخی میکردیم تا اینکه جواب سونو و آزمایش آمد و جراح در شیفتش قرار گرفت و گفت این درد آرام گرفته، آتش زیر خاکستر است و همان آپاندیس گرامی است پس باید بستری شوی و سه ساعت دیگر به اتاق عمل بروی.
سوال اصلی این است که ساعت ده شبی که بنا بود فردا از صبحش در آرایشگاه و عکاسی و مراسم و تشریفات سپری شود، پس از شنیدن این خبر اقدام اول چه باید باشد. اول باید تلفن را برداری و تماس بگیری یا اینکه اول باید پرونده بیمارت را زیر بغل بزنی و مراحل اداری را یکی پس از دیگری برای بستری شدن طی کنی؟
هنوز درست نمیدانم در آن لحظه اولین تصمیمم کدام یکی بود اما تصویری که از آن شب در ذهنم است ملغمهای از هردوست. نعیم را در اورژانس بدون تخت میلاد با درد شکم آرام میکردم، برایش از زیر باران برانکارد میآوردم تا استراحت کند، پروندهاش را از واحد پرستاری اینور و آنور میبردم تا تکمیل شود، برای دوستان نعیم و خودم پیام می گذاشتم که برنامه فردا کنسل است، به آرایشگاه زنگ میزدم، با عکاس تماس میگرفتم، محضردار را خبردار میکردم که نوبت ما را لغو کند، مامان نعیم را آرام میکردم تا گریهاش بند بیاید و در همین فاصله دویدنها، تماسهای تلفن خودم و نعیم را یکی در میان پاسخ میگفتم و در جواب سوال چی شده؟» از ابتدای حادثه را شرح میدادم تا فرد پشت تلفن از نگرانی دربیاید.
یادم هست آن شب دو گفتگو متفاوت از بقیه بود. یکی محضردار که از آنسوی خط لبخند زد و گفت هیچ اشکالی ندارد فکر کن فردا قرار بوده حادثهای بدتر در مسیر مراسم رخ دهد و با این آپاندیس کوچک ختم به خیر شده. گفت بیشک خیری بزرگ در این عمل است که باید برایش خدا را شکر بگویی و همین جمله دل آشوبزدهام را آرامتر کرد.
دومی گفتگوی شبنم، دوستم، بود که پیش از پرسیدن حال نعیم و ساعت عمل، فقط از من پرسید مارال تو حالت خوبه؟» و اولین نفری بود که آن شب حال مرا از همه فسردهتر دریافت کرد.
من آن شب گریه نکردم. فردا و پسفردایش هم. پیامهای تبریک را با ایموجیهای خنده پاسخ میدادم که داماد از شدت ذوقزدگی راهی بیمارستان شده و مراسم را به تعویق انداختهایم. با نعیم که جای بخیههایش خیلی درد میکرد قدم میزدیم و با عیادتکنندگان شوخی میکردیم. یادم هست اولین جملهای که بعد از به هوش آمدن نعیم به او گفتم این بود که منظره اتاقش از طبقه 11 ساختمان م است و باید حسابی کیف کند:)
اصل زندگی همین است. میتوانی همه روزهای سال را برنامه بریزی و درست در همان روز خاص از طرف چیزهایی که ابدا دست تو نیست سورپرایز شوی. باید یاد بگیریم چطور با سورپرایزهای زندگی کنار بیاییم. فکر میکنم این گاهی حتی از برنامهریزی برای زندگی بهتر مهمتر میشود.
تامیلا در صفحهاش مطلبی درباره کتب درسی دبستان در ایران مطرح کرده است. او به طور خاص شخصیتهای کتاب آقای هاشمی»، کتاب اجتماعی سوم دبستان را با محوریت نقش ن کنکاش کرده است. نتیجه بررسیاش برای من جالب بود. طاهره خانم مادر بچهها در کتاب هیچ نقش کلیدی ندارد. کار خاصی نمیکند. بچهها سوالاتشان را تنها از پدر خانواده میپرسند. سوال پرسیدن بچهها هم جالب است. پسر خانواده سوالهایی خوب و راهگشا میپرسد در حالیکه دختر خانواده تنها ناظر است و هرازگاهی که سوالی میپرسد، سوالاتش بدیهی و حتی سفیهانه است. پدر پاسخ همه چیز را میداند و حتی طاهره خانم هم بچهها را به پدر ارجاع میدهد. هیچکس در کتاب رویایی» ندارد. دختر عنوان میکند که میخواهد معلم شود اما هرگز تلاشی در این راه نمیکند. حتی پدر هم رویای شخصی ندارد.
بعد تامیلا تحقیقاتش را گستردهتر کرده و سایر کتب درسی را مورد بررسی قرار داده. قبل از انقلاب هم فرق چندانی نداشته و حتی در برخی موارد نتایج بدتر از بعد از انقلاب است. ن اگر هم نقشی داشته باشند هرگز خارج از مزرعه و معلمی نیست.(بهتر است در صفحه اینستاگرام او کاملترش را مطالعه کنید)
تامیلا سپس سراغ ن ایرانی رفته که در همین سیستم آموزشی و با همین کتابها بزرگ شدهاند و برخی از آنان هم دانشگاهیهای او در کلمبیا بودهاند. از آنها درباره کتابهای درسی پرسیده و شخصیتهای این کتب. نتیجه جالب است. هرچه ن احساس موفقیت بیشتری میکردند، کمتر داستانهای کتاب را بخاطر داشتند. اما آنها که خودشان را موفق نمیدانستند، هنوز پس از اینهمه سال داستانهای کتاب را مو به مو از بر بودند و با شخصیتها همذاتپنداری مینمودند. ن موفق و راضی انگار این سیگنال را مخابره میکردند که کتابها نقشی در تعیین راه و هدف زندگیشان نداشته و چیزهایی مهمتر برایشان انگیزه ساخته است.
حرف یکی از دانشجویان دکترای دانشگاه کلمبیا، مسیر تحقیق را عوض میکند و حلقه مفقوده این تفاوت را نمایان میکند. آن دختر میگوید مادرم اینقدر ما را در نظرمان گنده کرده بود که احتیاجی به نگاه کردن به کتابها نداشتیم.» مادرم مدام میگفت که ما باید کارهای بزرگی کنیم و در خدمت جامعه و انسانیت باشیم. او انقدر به ما اعتمادبهنفس داده بود که شک نداشتیم میتوانیم مفید باشیم.» تقریبا تمام دختران با اعتمادبهنفس تصویری قوی و محکم در ذهنشان دارند که مادرانشان برایشان نقاشی کردهاند. نقش مادرها در ساختن رویا برای دخترانشان بسیار عمیق است.(کلی مقاله در تایید این فرضیه به چاپ رسیده)
من بعد از خواندن خلاصه ماجرایی که تامیلا گذاشته بود یاد خودم افتادم. به این فکر میکردم که حالا میفهمم چرا با خواندن بخش اول مطالعات درباره کتاب خانواده آقای هاشمی، بسیاری از بخشهای آن را بخاطر نمیآوردم. وقتی تامیلا میگفت که طاهره خانم رویایی ندارد و منفعل است، کلی زور زدم تا یادم بیاید کجای کتاب نقش داشت یا نداشت و بعد از خواندن مدام میگفتم عه راست می گوید، چه جالب!». مادر من هرگز زنی منفعل نبوده و بقول آن دختر، تصویر ما را آنقدر گنده کرده بود که ومی نداشت در خانوده آقای هاشمی دنبال رویا بگردم. از کتاب آقای هاشمی یک چیز اما بخوبی در ذهن من است. اینکه اصلا و ابدا دختر خانوده را دوست نداشتم! از اینکه سوالات مهم را پسر میپرسید حرص میخوردم. خوب خاطرم هست با خودم میگفتم یعنی دختر جواب این را هم نمیداند؟! شاید از همانجا این جرقه در ذهن من زده شد که در هر چیز ناشناختهای سرکنم و دربارهاش فکر کنم و شده چند کلمه دربارهاش اطلاعات کسب کنم تا نادانِ احمق» نباشم.(نمیدانم چقدر موفق بودهام اما خوب میدانم که تلاش کردهام، شاید کم بوده و باید بیشترش کنم)
حالا میفهمم چرا ن مستقلی که درآمد خوبی دارند و به کارشان متعهدند را تحسین میکنم. حالا میفهمم چرا نی که دانش تخصصی دارند و این دانش را بهروز نگه میدارند و برای مسائل جدید انتظار معجزه از سوی دیگران ندارند و خودشان پیگیرند را الگوی مستحکمی قرار دادهام.
در خانوادهای ما دختران هرگز ضعیفتر از پسران نبودهاند. مادربزرگم همیشه در گوش من و خواهرم میخواند که دختر باید تحصیل کند و دستش در جیب خودش برود. دختر باید از یک مرد تنها کلاهش کم باشد، و این کلاه کم بودن یعنی در هیچکاری از پسرها عقب نکشیم. همانطور که خودش برق کشی خانهاش را انجام میدهد و گاز بخاری را وصل میکند. هرگز خاطر ندارم مادربزرگم از ازدواج دختری در فامیل طوری حرف بزند که انگار شقالقمر کرده، اما خوب یادم میآید که با برق چشمانی خاص از دختری تعریف کرده که در شهرداری مدیریت یک بخش را داراست یا بانوی مدیرمدرسهای که مدرسه را روی انگشتان یک دستش میچرخاند. خالههایم در خاطرم میآید که چطور به زیر و بم مفاد اداری کارشان اشراف دارند، چطور پیگیر یک کار میشوند و تمام راهها را امتحان میکنند تا نتیجه بگیرند و بعضا داییها از آنها کمک میجویند. مادرم در یادم هست که هرگز از سهم تصمیمگیریش در زندگی و مسائل آن کناره نگرفته و بهترین همفکر بابا بوده و بعضا که بابا درمانده، مامان جلو رفته و راه باز کرده. در مقابل کسی را میشناسم که هربار از او پرسیدم در مورد این مشکل مادرت چه نظری دارد، میگوید مادرم گفته من نمیدانم ببین پدرت چه میگوید» و یا شخص دیگری که مادرش اگرچه با حرفهایش موافق است اما در حرکات متعصبانه پدرش هیچ دخالتی نمیکند و با سکوت مطلقش منفعل است.
رویا چیز مهمی است. در هر قدم از مسیر زندگی تصویری برایمان میسازد که مانع میشود تسلیم شویم. رویا داشتن ما را آدم مفیدتری» میکند. ما شاید این توفیق را نداشتیم که کتب درسیمان این رویاپردازی را بهمان آموزش دهند. اما قطعا در زندگیمان ن بلندپرواز و مستحکمی بودهاند که بهمان تلنگر بزنند رویایمان را بسازیم. این ن، مادران ما، معلمان، خالهها، عمهها یا هر شخص دیگری هستند که شاید برخی بیاینکه قصدشان آموزش باشد بهترین رویاها را برایمان یادگار گذاشتهاند.
دیشب خواب تو را دیدم. بعدِ سالها.
اولش نفهمیدم که خواب است. مثل بیداری بود. واضح و زیبا. اما همانجا هم بغض تمام سالهایی که به خوابم نیامده بودی داشتم.
آمدی با لبخند ملیحت در آغوشم گرفتی. گمانم فشار و استرس تمام این چند ماه را در چشمانم دیدی و میخواستی دلداریام بدهی. شاید هم در چشمانم دیدی که دارم کم میآورم.
بغض داشت چشمهایم را نم میکرد. انگار کمکم داشتم می فهمیدم که خواب است و تو واقعی نیستی. تصویرت رفتهرفته محو و تار میشد. پلکهایم را محکم به هم فشار میدادم. تلاشی نافرجام میکردم برای اینکه خوابم عمیقتر شود. برای اینکه چهرهات شبیه همانی شود که آخرین بار دیدم.
دیگر هیچچیز از خواب یادم نمیآید. حتی نمیدانم با من حرف زدی یا نه. بیدار که شدم صورتم خیس اشک بود. دلتنگترت بودم و به خواب دیدنت محتاجتر.
خیلی سریع حرف میزد. بیشتر اوقات در عالم بچگی متوجه ادای کلماتش نمی شدم. فقط سر تکان میدادم که بیادبی نشود.
میآمد دنبال من که تقریبا سه سالم تمام شده بود و فکر میکردم چقدربزرگ و خانم شدهام. میگفت بیا با ما برویم خانهمان. میگفتم شما که دختر ندارید، حوصله ام سر میرود. اصرار میکرد داریم اسمش شیرین است و دفعه قبلی که آمدی خانه همسایه بود. از من انکار و از عمو اصرار. چند وقتی گولش را میخوردم و میرفتم خانهشان دربدر دنبال شیرین میگشتم. یکبار گفت بین رختخوابها پیدایش میکنی. یکبار هم به زنعمو نسرین اشاره کرد و گفت این شیرینِ من است و حتی خاطرم هست یکبار هم امیر که از مدرسه آمد خانه را صدا زد شیرین. طول کشید تا بفهمم برای بازی با من چه قصهها که سر هم نمیکند.
آنوقتی ک سالهای آخر بازنشستگیاش بود و از اصفهان میآمدند خانواده جذابی بودند. زنعمو نسرین با چهار پسر که هیچ کدام تروفرزی پدر را نداشتند موقعِ حاضر شدن کلافهاش میکردند. یادم است عمو ده بار سرش را میکرد از در اتاق داخل و صدا میزد من رفتم! و میرفت. ما هول و ولا برمان میداشت که زنعمو عمو رفت جانِ بچهها سریع باش! زنعمو نسرین میخندید که باور نکنید رفته دوری بزند برگردد و راست هم میگفت. تازه با تهدیدهای عمو پسرهایش به تکاپو میافتادند که ای وای جورابهای نویمان چه شد. آنوقت بود که میفهمیدیم عمو کرامت یک لنگه جوراب از کامران کش رفته و یک لنگه از علی. حالا بیا و عمو را راضی کن که آن جوراب کهنههای کنار میز تلویزیون مال شماست نه این دوتا لنگه به لنگه که پا کردی.
وقتی آمدند شیراز و ساکن خانه خودشان شدند را یادم هست. دبستانی بودم. رفتیم دیدن عمو و کامران که از اصفهان آمده بودند و داشتند خانه را رنگ و بنایی میکردند. آشپزخانه دریچهای رو به مهمانخانه داشت که عریضترش کرده بودند. مامان که دید گفت ای امان، نسرین این را ببیند عصبانی می شود! چرا برنداشتید آشپزخانه را اپن کنید! آن سالها آشپزخانههای اپن تازه داشت در شیراز رایج میشد. عمو و کامران زیر بار نرفتند که خیلی هم عالی است. آنقدر کار خانه را طول دادند که صبر زنعمو لبریز شد و از اصفهان با وسایل آمد شیراز. هرکس وارد خانه نو میشد زنعمو میبرد دریچه آشپزخانه را نشانش میداد که بفرما، ببین کرامت چطور خانه را نابود کرده.
یک پیکان زرد رنگ داشت که زنعمو و چهار پسرش سوار میشدند. سایهبانی وسط حیاط بود برای پیکان زرد قناری. که آفتاب تند شیراز آسیبش نزند. به چارچوب آهنی سایهبان، عمو طنابی محکم بسته بود تا با تختهای چوبی تاب درست کند. مهمانی که میدادند، بعد از خورشهای بادمجون خوشمزه زنعمو نوبت استراحت بزرگترها و بازی کردن ما میشد. با ماهدیس و الهام میرفتیم حیاط، عمو را صدا میزدیم پیکان را ببرد زیر تیغ آفتاب کوچه تا سایهبان خلوت شود و تاب سواریمان اوج بگیرد. یادم نمیآید عمو نه گفته باشد. دو سه باری نه شنیدیم که از پسرعموها بود. نمیگذاشتند پدرشان لیلی به لالای ما مهمانهای تخس و پررویش بگذارد. تابسواری نمیکردیم. موجسواری بود. نسیم خنک سایه هلمان میداد به آفتاب داغِ ظهر شیراز. عشق میکردیم، عشق میکرد.
حیاط خانهشان درخت پرتقال داشت، نارنج داشت، انگور داشت. در همان حیاط کوچک و باصفا، درخت انجیر کاشت. از باباجون قلمه یاس گرفت و کاشت. ریحون و نعنا و لالهعباسی کاشت. انجیر آنقدر بزرگ شد که محله را روزی میداد. سهمیه داشتیم از انجیرهای حیاط عمو. هر خانواده یک کاسه انجیر تازه. کوچکترهایش را میچید و پهن میکرد تا خشک شود.
افسر نیروی هوایی، خانهاش پر بود از المانهای هوایی. هواپیماهای ماکت در سایزهای متفاوت، هلیکوپتر، جنگنده. سالی که از پایگاه اصفهان بیرون آمدند برای هر خانواده یکی دوتا المان سوغات اوردند. نصیب من و ماهدیس دوتا جنگنده F-4 و F-5 بود و یک هلیکوپتر. مامان گذاشته بود بوفه تا دکور باشند. حق نداشتیم بازی کنیم با آنها. بعدها که بزرگ شدیم و کیان و سوران در خانهمان جولان میدادند، حرص میخوردیم این دکورها نصیب بازیشان میشود. عمو کرامت دوسال پیش که خانهمان بود جدل بین ما را دید. به کیان قول داد برایش هواپیما و هلیکوپتر میخرد. تابستان پارسال کیان با ما آمد خانه عمو. تا رسید به عمو پرسید هواپیمایم چی شد. عید امسال زنعمو سه تا هواپیما داد به ما. گفت عمو رفته از پایگاه خریده برای کیان. کیان خودش آمد از دست عمو گرفت. ذوق عالم در چشمان کیان بود. در چشمان عمو هم.
کامران که رفت، فروغ از چشمان عمو هم رفت. زنعمو گریه میکرد. حرف میزد، میگفت داغ دیدهام، داغِ جوان سیساله دیدهام. عمو هیچی نمیگفت. خودش را مشغول بلبل خرماییهای حیاط میکرد تا شیون زنعمو بالا بود. خودش را مشغول درخت انجیر میکرد. یازده سال این داغ را به گلو کشید و هیچ نگفت. دم عید که گفتند ریهاش را باید عمل کند، همه تعجب کردیم. نمیدانم چرا دنبال ردپای سیگار و قلیان و دود و دم بودیم که نبود. نمیدانم چرا هیچکس حواسش به داغِ جوان سیساله که یازده سال بود عمو با خود در نفسهایش حمل میکرد نبود. ما آنقدر باور نکردیم بیماری عمو جدی است که خودش جدی جدی جمع کرد و رفت پیش کامران. عید فطر برای نامزدی من میخواست بیاید تهران. زنعمو شک داشت، گفت بگذار با دکتر هم حرف بزنیم بعد بیاییم. همان موقع که اطمینان عمو تبدیل شد به شاید و بعد هم دستور پزشک مبنی بر ماندن در شیراز، باید باور میکردم دیگر قرار نیست خاطرات پایگاه شکاری دزفول و اصفهان را با صدای او بشنوم. دیگر قرار نیست صدایم کند مارال خانم» و بعد به انگلیسیِ یادگار مانده از دوران افسری، حال و احوال کند. قرار نیس دیگر کسی از خاطراتش با شهید بابایی تعریف کند.
خانه هست، تاب هست، انجیر و یاس هم. کامران نیست. عمو هم نیست. شیرین» خودِ عمو بود. دیر یافتمش اما دُر یافتمش.
برای عاشورای تلخ، شبِ بیستونهم شهریور یکهزاروسیصونودوهفت
اِبی کلیپی جدید منتشر کرده از قطعه مدادرنگی»اش. در کلیپ جدید تعدادی از هواداران دوآتیشه را در استودیو گرد هم آوردهاند و بهشان میگویند قرار است به مناسب پنجاه سالی که ابی برای ایرانیان خاطره ساخته قرار است کلیپی برایش بسازند و اگر میخواهند رو به دوربین با او حرف بزنند، در حالیکه خود ابی بیخبر است. هرکدامشان به نحوی در آرزوی دیدار ابی هستند. سالها با آهنگهایش بزرگ شدهاند و جزییترین اخبار خانوادگیاش را پیگیری کردهاند. بعد از آن هم با آهنگ مدادرنگی شروع میکنند به لب زدن و رقصیدن. در همین حین که مردم رو به دوربین با ترانه لب میزنند، ابیِ واقعی از پشت سر آنها وارد میشود و تا سرحد مرگ عشاق سینه چاکش را غافلگیر میکند.
من امروز این کلیپ را دیدم. اول چشمم به پست اینستاگرام ابی خورد. نوشته بود در این حال و هوای ناامیدی کشور، میخواسته کاری کند تا حداقل برای لحظهای کسی شاد شود و بخندد. نوشته بود میخواسته برای این پنجاه سال حمایت و محبت تشکر کند.
من کلیپ را دانلود و شروع به دیدن کردم. از لحظه شروع موسیقی و خواندن ابی روزا با تو زندگیو پر از قشنگی می بینم. شبا به یاد تو همهاش خوابای رنگی می بینم.» اشکهای چشمم جاری شد. هنوز خود اِبی وارد کلیپ نشده بود که گریه من به هقهق رسیده بود. من هرگز از فنهای پروپاقرص ابی نبودم. خیلی از ترانههایش را شنیدم و دوست داشتم. بعضی را هم دوست نداشتم. اما در فهرست خوانندههای موردعلاقهام همیشه پنجم به بعد بوده. ترانه مدادرنگی هم از ترانههای زیبا است اما جزو آنهایی نیست که برای من از کودکی خاطره ساخته باشد. حالا چطور ممکن بود با هربار فریاد کشیدن آدمهای توی کلیپ، من بلندتر گریه کنم و با هربار اشک ریختنشان عمیقتر؟
برای ابی، برای سرمایه اجتماعی، برای همدلی یا پنجاه سال خاطره گریه نمیکردم. برای خودم گریه میکردم. برای شکستن بغضی که از دیروزِ سخت و طولانی با خودم حملش کرده بودم. اشک بود، بهدنبال بهانهی ریختنش میگشت. کلیپ زیبای مدادرنگی فقط بهانه را داده بود دستش.
یاد بهمنماه پارسال افتادم. وقتی برای اولینبار بعد رفتن ماهدیس با جمعیتی که همیشه ماهدیس در میانشان بود و این بار نبود به رستوران رفته بودم. آنجا هردو نفر که نزدیکتر بودند با هم توافقی شام سفارش دادند و شیر کردند. من که همیشه غذایم را با او تقسیم میکردم تنها ماندم. مجبور شدم تنهایی یک بشقاب بزرگ را سفارش دهم و قدر دو نفر پول غذا را بپردازم. آخرش هم که اضافه آمد با خودم بردم پیش مامان. آخر شب بود تا چشم مامان به ظرف غذا خورد به من گفت، برای چی آوردهای خانه؟ چرا خودت تنها نخوردی؟ با همین سوال ساده که فقط از روی محبت بود و می خواست بگوید چرا از غذایت نخوردی تا برای من بگذاری بغض من ترکید و فریاد زدم چون خواهرم، شریک تجربه های تازهام همراهم نبود و بعد هایهای گریه کردم.
ما بیشتر اوقات داریم برای خودمان گریه میکنیم. برای دلِ تنگمان، برای بغض سنگینمان، حالِ مغموممان.
برای هجده شهریورماه یکهزاروسیصدونودوهفت
طرفهای سال 89 بود که برای کنکور کارشناسی آماده میشدم. آنوقتها برای فرار از فضای پرتنش و استرس کنکور به هرچیزی توسل میجستم. یادم هست، جمعهها ساعت شامم را تنظیم میکردم تا با پخش سریالی که گمانم از شبکه 3 بود همزمان شود. سریالی بود که حتی نامش را الان به خاطر ندارم(یکساعتی وقت صرف کردم تا با هزار بدبختی و جستجوی کلیدواژهها نامش را یافتم، بازگشت خوشبختی») اما فضای درون داستان بدجوری مرا به دنبال خودش میکشاند. دختری بود به نام مویی» که در شهرستانی بهنام آشیمویی» در ژاپن بعد از جنگ جهانی اول زندگی میکرد. مادرش او را وقتی نوزاد بوده در پلههای ایستگاه قطار رها کرده بود و رئیس ایستگاه مویی را بزرگ میکرد. تصاویر زندگی بیرنگ اما شادمان مویی که در محیطی محبتآمیز در کنار پدرخوانده خود و عمهها و خالهها و فرزندانشان رشد میکرد، آرامشی عجیب داشت. خانواده فقیری که مویی آرام و مهربان را پذیرا بودند. او وقتی بزرگتر میشود تصمیم میگیرد بهدنبال مادر واقعیاش به توکیو برود. آن جا مشکلات و سختیهای فراوانی میبیند، پولهایش را از دست میدهد و در آخر در حالیکه پولی برای پرداخت سوپی که خورده را ندارد مجبور میشود نزد پیرزنی کجخلق در رستوران شروع به کار کند. نمیخواهم تمام داستان فیلم را اینجا شرح دهم. کلیات را بگویم که مویی اعتماد پیرزن را جلب میکند، در کنارش آشپزی یاد میگیرد و برای گرداندن رستوران حسابی حرفهای میشود. چندسالی سپری میشود، شعلههای جنگ جهانی دوم در ژاپن بلند می شود، مردانی که مویی که به آنها دل بسته به جنگ رفته و ناپدید می شوند، رونق رستوران که پاتوق کارگران معدن و کارخانههای اطراف است با رکود اقتصادی میخوابد، مویی ازدواج میکند، صاحب فرزند میشود، همسرش که مهندس است برای طراحی پلهای جنگی مجبور میشود با ارتش به ماموریت برود، صاحب رستوران بیمار میشود، . .
همه اینها را با تعدادی دیگر از حوادث تلخ آن سالهای ژاپن که احتمالا در سریال اوشین یا هانیکو دیدهاید، ادغام کنید و برای لحظهای تصور کنید که مویی چه حالی دارد. از همسرش خبری ندارد، فرزند یکسالهاش به او وابسته است، پدرش توان کار کردن در جایی جز ایستگاه قطار که دارد متروکه می شود را ندارد، مواد غذایی در توکیو قحطی آمده، گرداندن رستوران با هزینههای گزاف دیگر صرف نمیکند، هر روز شهر خالیتر از مردان واقعی میشود، کسانی هم که باقی ماندهاند جز ناامیدی و ناله چیزی ندارند تا به مویی عرضه کنند.
در این بین مویی به علت علاقهاش به کتاب با زنی دوست شده که کتابدار است و البته فعالیتهای ی مخفی میکند. او که از مخالفان امپراطوری ژاپن و تهای جنگافروزانهاش است، در روزهای پرالتهاب جنگ جهانی دوم تحت تعقیب قرار میگیرد و مجبور به فرار میشود. مویی یک شب در خانه خود به او پناه میدهد، کتابهای ضدجنگی که همراه آن زن است و اغلب مخاطب کودک دارند را تورق میکند و از او یک سوال میپرسد حالا که همه چیز به هم ریخته است آیا این کارها لازم است؟ آیا خودکشی نیست؟»
زن کتابدار پاسخی به مویی میدهد که دلیل حقیقی من برای نوشتن این یادداشت طولانی است.
در هر دورهای که زندگی میکنیم، آینده بچهها باید روشن باشه!» او میگوید مویی دختری قوی است که همچنان رستوران را در این شرایط باز نگه داشته، همچنان امید» دارد که همسرش از جنگ بازگردد، امید» دارد که پیرزنِ صاحب رستوران حالش خوب شود و سرپا بایستد، میگوید همه اینها لازم است چرا که آینده بچهها باید روشن باشد.
حرفهای آن زن، جرقهای در ذهن مویی میشود، او رستوران را تبدیل به مکانی برای اغذیه بسیار ارزان و سبک که از تهمانده مواد غذایی باقیمانده در شهر و انبارها حاضر میکند، مینماید و به بیان خودش تصمیم میگیرد در آن شرایط سیاه و تاریک، نه ساندویچهای کوچک بلکه امید»های کوچک را در کاغذ بستهبندی کرده و به دست مردمان شهر دهد. با لبخند و با همدلی چون در هر دورهای که زندگی میکنیم، آینده بچهها باید روشن باشه!».
ماههای اخیر، حوادث بازار و اوضاع اقتصاد مملکت، یها و رانتها، بستههای ی و اقتصادی ناکارامد، اخباری که هر روز از نقطهای تاریکتر رونمایی میکند و از همه اینها فجیعتر اعتمادی که در جامعه از بین میرود و ما هر روز نزارتر از دیروز به اطرافمان نگاه میکنیم، حسابی مرا به یاد این سریال انداخته. به بچههایی فکر میکنم که قرار است در این سن فقط در پارکها بازی کنند و بخندند نه اینکه نمودارهای نوسان دلار را در لپتاپ بزرگترهایشان تماشا کنند. به این فکر میکنم که اگر 6 ساله بودم و قرار بود هر لحظه که بزرگتری را میبینم تاکید کند این مملکت جای ماندن نیست»، همه چیز گران شده» و سکه امروز 4 میلیون را رد کرد!» چطور میخواستم شبها بخوابم؟ چطور میخواستم ریشه بدوانم در ایران، چطور میخواستم برای آبادیاش دل گرو بگذارم؟
حرفم شعار دادن و ماندن و ساختن و وطندوست بودن و مهاجرت نکنیم و این چیزها نیست، چون خودم هم اعتقاد دارم زمین خدا فراخ شده تا اگر عرصه بر ما تنگ است بیبهانهگیری هجرت کنیم، اما خب در هر دورهای که زندگی میکنیم، آینده بچهها باید روشن باشه! حرفم این است. ذهنهایشان را بخاطر اعتقادات و ناامیدیهای خودمان شستشو ندهیم. نمیتوانیم همه گرسنگان کشور را سیر کنیم اما چندتایی ساندویچ کوچک امید» که میتوانیم پخش کنیم.
برق قطع شده است و امروز اولین روزی حساب میشود که رسما وارد برنامه
خاموشی تابستان شدهایم. منطقه چهارراه ولیعصر و دانشگاه امیرکبیر در محدوده قطعی
برق ۱۳تا۱۵ قرار دارد. گفته شده اگر مردم هر منطقه روزانه تنها ۱۰درصد صرفهجویی کنند از قطعی در روز
نجات پیدا میکنند. اینجا که بیشتر ادارهها مستقر هستند این صرفهجویی دوراز ذهنتر
بنظر میآید. انگار در دل هر کداممان یک حسی جاری است که میگوید پول برق شرکت را
مدیرعامل میدهد پس بیا تا میتوانیم از چلیر و کولر و لپتاپ و موبایل و مودم و
سایر استفاده کنیم. نمیدانم شاید چون دارم زیر آفتاب و گرمای شدید ظهر تابستان اینها
را مینویسم و عرق میریزم، کمی حرص چاشنی نوشتهام باشد:)
برای دانشگاه این قطعی گرانتر تمام میشود. ما دانشجوهای ارشدی که
این گرما بجای استفاده از تعطیلات تابستانی نشستهایم تا با سیستمهایمان ور برویم،
کارمان بدجوری به برق گره خورده. وقتی راس ساعت ۱۳ برق رفت، من داشتم برای رفع اشکالی در run جریان توربولانسم، یوتیوب را جستجو میکردم. در
همانحال البته با anydesk روی لپتاپ،
تست خود را روی سیستمهای سایت چک میکردم و روشهای جدید را برای استخراج نتایج
امتحان مینمودم. یکهو برق رفت و وسط کار دستم را در پوست گردو گذاشت! به محض
خاموشی یادم افتاد که برنامه قطعی تهران منتشر شده و این وضع احتمالا تا ساعت ۱۵ ادامه دارد. مغموم از اینکه ای کاش یک
بکآپ یا save تا اینجای کار
گرفته بودم بلند شدم تا از فرصت اجباری برای ناهار و نماز استفاده کنم لااقل.
بدجوری به برق گره خوردهایم. دربهای اتوماتیک بدون برق باز نمیشوند.
دربهای ازمایشگاهها که تنها با سنسور اثر انگشت باز میشدند در این مدت قفل
خواهند بود، ازمایشگاهها تاریک است، دستگاههای اتوماتیک فروش از کار افتادهاند
و نمیتوانی خرید کنی، سیستم ثبت سفارش کافه دانشگاه قطع است، اینترنت نداریم و شیرهای
اتوماتیک آب هم کار نمیکنند.
خلاصه که بدجور به برق گره خوردهایم.
بعدا نوشت: بعد از اینکه برق وصل شد، برگشتیم سر کارهایمان. اما سرورهای اینترنت دانشگاه با تاخیر دوساعته وصل شدند. سرورهای دانشکده که اوضاع داغانتری داشتند و مسئول اصلی در سفر جادهای بود و تا به جایی نرسد که بتواند به اینترنت متصل شود اتصال سیستمهای دانشکده رو هوا ماند. سایت دانشکده تعطیل شد و سرورها وصل نشد و ما بدون دسترسی به اطلاعاتمان برای باقی روز تا شروع ساعت کاری فردا، مجبور به ترک سایت شدیم. اما یک اتفاق جالب رخ داد. یک رفیقی که بسیار به شبکه و برنامهنویسی و developing علاقه دارد و از قضا بسیار هم باهوش است، آمد و درباره کدی توضیح داد که خودش روی ویندوز نوشته و این کد در زمانی که ما دیگر حضور فیزیکی نداریم، خودبخود هر نیمساعت اتصال به اینترنت را چک میکند و اگر سرورها برقرار شدند، ما را به سیستممان متصل می کند. خیلی جالب است که هر چیزی انتها دارد جز قدرت خلاقیت و تفکر انسان:دی
روز نهم، جمعه 7 اردیبهشت:
قرار بود ساعت 1 بعدازظهر چارسو باشیم. من بواسطه بحث و دلخوری دیشب خیلی دیرتر میروم. ساعتها حرف میزنیم و تازه گرهها باز میشوند و هردو آرام میشویم. در راه رساندنم به کاخ جشنواره سپهر سلیمی را میدان انقلاب میبینیم که از کنکور ارشد میآید. سوارش میکنیم. تمام مسیر فکر میکند من یلدا هستم. برایش توضیح میدهم که ما دونفریم. نگار خواهر یلدا هم گفته بود که مرا پارسال با خواهرش اشتباه میگرفته از دورتر. واقعا چه شباهت مسرتبخشی برای من:دی
من و سپهر ساعت 3 میرسیم و گرفتن عکس یادگاری دستهجمعی تمام شده! عکس امسال را از دست میدهم. امروز دیگر روز آخر جشنواره است و ما حسابی شبیه رددادگان شدهایم. عکسهای یادگار میگیریم و مدام مشغول ثبت خاطرهایم. سینا هنوز دنبال آن چندنفر از اهالی رسانه است که بیادبی کردهاند و عکسشان را پیگیرانه اینور و آنور می برد. جواهریان خیلی مهربانانهتر به ما سرکشی میکند و با وجود شلوغی سانسها انگار خیالش راحت است که دیگر ما خیلی خوب از پسش برمیآییم. البته نبودن اهالی پرحاشیه رسانه در اکرانهای جمعه بیتاثیر نیست.
یک اکران جالب و خاص هم داریم. فیلم به وقت شام» مخصوص ناشنوایان. یک تیم زبان اشاره در فرصتی کوتاه دیالوگهای فیلم را به زبان اشاره برگرداندهاند و بهصورت زیرنویس به فیلم اضافه کردهاند. ناشنوایان خیلی زودتر از شروع اکران میآیند و صف میبندند. این صف دیدنی است! با اینکه طولانی است همه در سکوت هستند، با حرکات دستشان حرف میزنند و به لبهای ما چشم دوختهاند. ما سعی میکنیم شمردهتر حرف بزنیم و به چهرههایشان نگاه کنیم تا با هم معاشرت کنیم. حس خوبی دارد که امکانات تفریحی مملکت از در انحصار بودن در میآید. اینکه ناشنوایان هم میتوانند پس از مدتها وارد سینما شوند و فیلم تماشا کنند. سپهر سلیمان خوشاخلاق و با انرژی به ما میپیوندد و برادرش را درصف ناشنوایان معرفی میکند. برادرش هم مثل خودش خوشخنده است.
عصر چند دقیقهای در سالن فیلم راه رفتن روی سیم» مینشینم. چندان جذبم نمیکند و بیرون میآیم. آقای میرکریمی به تکتک ما سرکشی و ازمان تشکر میکند. حس خوب قدردانی شدن. آخر شب که دیگر اکرانها به انتها رسیدهاند و آخری را هم ورود دادهایم شروع میکنیم به خداحافظی از یکدیگر. اکثرا موقعیتهای دیگر کاخ از ساعتها پیش شیفتشان تمام شده و مشغول دیدن فیلمها شدهاند اما بقول یلدا ما طبقه هفتیها سنگر را تا آخر حفظ کردهایم. بعضی بچهها پوسترهایی از جشنواره که فاطمه معتمدآریا و رضا کیانیان برایمان امضا کردهاند را دوره میگردانند تا داوطلبین گرامی پشتش برایشان خاطرهنویسی کنند، بماند به یادگار:دی
جلوی سالن چهار ایستادهایم که جواهریان میآید و از ما میخواهد چند دقیقه به حرفهایش گوش دهیم. شروع میکند با لبخند و محبت از ما تعریف کردن. واقعا مبهوت شدهایم. میگوید تیم فوقالعادهای بودیم، از همکاری با ما لذت برده. از اینکه برخی مواقع عصبی شده یا رفتار مناسبی نداشته عذرخواهی میکند. میگوید بگذاریم پای جدیتش در کار که همیشه میخواهد همهچیز عالی برگزار شود و با کسی شوخی ندارد. بعد وقتی دستمان را دراز میکنیم جلوتر میآید تا در آغوش بگیردمان و محکم فشارمان میدهد و میزند به پشت شانهمان. آخر سر هم شماره تلفن شخصیش را میدهد، تاکید میکند که هرموقع هرکاری داشتیم بیتعارف با او تماس بگیریم، میگوید از خودتان به من خبر بدهید حتما. انصافا این کارش بدجوری به دلم مینشیند فراموش میکنم این میان بعضا آزردهخاطر هم شدهایم از او. کمالگراییاش برایم قابل درکتر میشود و لبخند میزنم. امشب شام خوبی کنار هم میخوریم بر خلاف دیشب، با فراغ بال، رضایتمندانه، مهربانانه.
بهگمانم جشنواره خوبی برگزار کردیم. ما بهنوعی سفیران فرهنگی بودهایم یا لااقل سعی کردهایم باشیم. اگر قرار است چیزی را صادر کنیم همین جزییات بهظاهر بیاهمیت بزرگترین صادراتند. اینکه وقتی مهمانی تولدش است، بچههای تیم هتل برای او کیک کوچکی میگیرند و به اتاقش میبرند، اینکه بچههای فرودگاه بیشتر از ساعت شیفتشان میمانند تا مسافر سردرگم را دلگرمی بدهند، اینکه بچههای میز اطلاعات با صبر و حوصله و ترسیم شکل پاسخ سوالی که میپرسند را برای بار دوازدهم میدهند، اینکه بچههای آسانسور یا تشریفات مشکلی که دیروز یک مهمان کلافه داشتهاست را پیگیری کرده و به سمع او میرسانند هرچند در حیطه کاریشان نیست، اینکه بچههای اکران سالنها تا ساعت 1 بامداد برای اکران فوقالعاده میمانند درحالیکه ساعت 9 صبح هم باید سر شیفت باشند، . همه و همه بظاهر جزییات است. اما چه چیزی در خاطر سینماگران و منتقدانی که به ایران، کشوری که در افکار عمومی بازار فوبیای ناامنی و رفتار نامناسب و هجمههای رسانهای علیهش داغ است، سفر کردهاند ماندگارتر است جز همین جزییات.
من بسیار یاد گرفتم در این یازده روز. از همهکس و همه موقعیتها. تجربهای بهشدت جذاب و فوقالعاده و در عین حال چالشبرانگیز و سخت. مدرسهای انسانساز.
خوشی» خجالتی است. از کنار پنجره خانه رد میشود نگاهی به داخل میاندازد و منتظر است نگاهت را به نگاهش بدوزی. اگ غافل شوی میرود. باید بپری از در خانه بیرون و دستش را بگیری و حال و احوال کنی و او هی ناز کند تعارف کند و نیاید و تو به زور که نمکگیر نمیشوی بکشانیاش داخل خانه.
میآید روی مبل مینشیند و چایش را مزه مزه میکند. همینکه کممحلی کنی جور و پلاس را برمیدارد و میرود که میرود. باید هی این وسط بروی کنارش و یک میزبان تمام معنا برایش باشی.
برعکسِ خوشی، غم» پررو است. در زده یا نزده به خودت میآیی میبینی وارد اتاقت شده. تعارف زده یا نزده همسفرهات میشود. همینکه دو کلام تحویلش بگیری زنگ میزند رفقایش الساعه از در و پنجره سراریز شوند. بدبختی» روی مبل دستهدار چای مینوشد، فلاکت» از شیرینیها برمیدارد، تنهایی» سرش را در یخچال خانه کرده و دیگر حریم خصوصی برایت نمیماند. شب هم بشود، بیرون نمیروند و برای خودشان رختخواب پهن میکنند تا حالا حالاها ماندگار باشند. یکهو به خودت میآیی میبینی جایت تنگ شده و نمیتوانی جم بخوری! آنوقت احتمالا کیفت را کولت میندازی و از در خانه بیرون میزنی. یک نگاهی به دار و دسته غم میکنی که حالا که شما برو نیستید من میروم!»
نگران نباشید. چند وقت دیگر که غم و دوستانش چیزی نیافتند برای خوردن، خودشان خانه را ترک میکنند. آنوقت با خیال راحت برگردید به خانه. خرید کنید، جارو بکشید و در همین حین نگاهی بندازید آنسوی پنجره. آخر خوشی خیلی خجالتی است.
پانزده اسفندماه یکهزاروسیصدونودوهفت
امسال سختترین، پیچیدهترین، شیرینترین، غمگینترین و در یک کلمه عجیبترین سال زندگی من بود.
صدای مهدی ساکی در گوشم میپیچد خوشا فصلی که دور از غم، همه کَه شُنَه وا شُنَه»
خودم هم تعجب میکنم چطور هنوز در انتهای سال زنده ماندهام. یعنی شاید جایی از دست حوادث در رفتم و بنا نبود پایان سال را ببینم اما همچنان نفس میکشم و همین این سال را عجیب میکند.
امسال غمگینانهترین گریهها را سر دادم. بلندترین هقهقها. عزیزانی از دنیایم رفتند که در ابتدای سال، در منزلشان موقع عیددیدنی در مخیلهام هم نمیگنجید آخرین پذیراییهای عیدشان را میبینم. عمو کرامت، زنعمو نسرین و مادرجون.
برای زنعمو نسرین از همه بیشتر درهم شکستم. هنوز هم نمیتوانم بدون بغض از او حرف بزنم. زن رنجکشیدهای که به راحتی نوشیدن یک استکان چای، در منزل پسرش از دنیا رفت. زندگی میگوید اما باز باید زیست، باید زیست.
امسال شیرینترین خندهها را سر دادم. بلندترین قهقهها. مراسم شادی و جشن و سرور. جشن ازدواجی که انتخابم بود و با همه سختیهایش پایش ایستادم. حلاوتی که در همراهیِ یار بود، همه چیز را برایمان ممکن میکرد.
بدو پیشُم بدو پیشُم، بدو ای نوشُم و نیشُم، بدو ای آخرین عشقُم، دوادارِ دل ریشُم»
امسال متفاوتترین تجربهها را گذراندم. از تجربه کارهای آرمانی گرفته تا عملی و تفریحی. از مزه خوب درآمدزایی تا اثربخشی و مفید بودن. چیزهایی که فقط خودم میدانم دقیقا چه بودند و چه حسی داشتند.
بیاین وا هم بَشیم یاور، همه همراه و همباور، دلُن راه شُبَشِه واهَم، جدا نبوُت دل از دلبر»
امسال ساختم. هم شکستم، هم از دست دادم و هم به دست آوردم. آستانه بغضم پایینتر آمد. یک جاهایی اما بالاتر رفت و محکمترم کرد. شروع کردم به یاد گرفتن اینکه کنار بیایم با چیزهایی که ممکن نیست بتوانم تغییرشان دهم. یک جورهایی انعطافپذیریام چند مرحله پیشرفت کرد.
اما قرار نیست هرسال همینقدر دشوار باشد. امید دارم که سال جدید زیباتر خودش را نشان بدهد. شاید هم سطح انتظارات من دیگر تغییر کرده باشد.
خزان زرد این سالها نوبتی تمامه، بهار از راه رسیده، زندگی چه جُنِن.»
خزان زرد میرود، نوبت بهاران است:)
بیست و نه اسفندماه یکهزاروسیصدونودوهفت
پ.ن: ترانه لبخند از گروه کماکان، با صدای مهدی ساکی، براساس ترانهای هرمزگانی از ابراهیم منصفی
چند سالش بود؟
چهل سال. پنجاه سال یا اصلا هشتاد و هشت سال. اصلا مگر فرقی میکند؟ مگر برای عمو اصغر که هشتاد و هشت سال داشت گریه نکردم؟ مگر دلم برایش تنگ نمیشود؟ یا برای باباجون که هفتادوسه سال داشت؟ خاطرهها آدم را میکشند. همینکه یادت باشد چطور میخندید، چطور نامت را صدا میزد یا غذای موردعلاقهاش چه بود. دوست ندارم به این سوال جواب دهم. عمو کرامت هم شصت و هفت سال داشت، زن عمو نسرین هم در حدود پنجاه و پنج. زندهدل بودن به سن و سال نیست. زنعمو تازه میخواست خانه را بفروشد و آپارتمان بخرد. کاری که از بعد فوت کامران مدام در فکرش بود و بر زبانش جاری، همانکه عمو کرامت همیشه مخالفت میکرد. عمو کرامت دفتری درست کرده بود برای نوه یکسالهاش که روزها از او نگهداری میکرد و کارهای روزمرهاش را در آن مینوشت. ابولفضل امروز غذایش را خوب نخورد- 18». ابولفضل امروز خیلی خندید و بازی کرد- 20». ابولفضل امروز یک گلدان شکست- 19». همینها کافی نیست تا دلت را با بیست و چند سال خاطره خوش و نیکی آتش بزند؟
دایی مسعود هم کار ناتمام داشت. دو کتابی که مشغول تالیفشان بود و ناتمام ماندند.
خوشمشربی را از باباجون به ارث برده بود و سخاوتمندی را از مامانجون. مصداق بارز این مصرع سعدی بود در همه شهر دلی نیست که دیگر بِرُبایی». زحمت زیادی در زندگی کشیده بود و برخلاف برخی از همدورههایش که حمایت مالی و معنوی خانواده پشتشان بود دست خالی و تنها برای جایگاهی که در آن ایستاده بود تلاش کرده بود. به قول ماهدیس وقتی میآمد همه را دور هم جمع میکرد. کافی بود جلویش از دهانت در برود که کفشم پاره شده یا مثلا گوشیام خوب کار نمیکند آنوقت هرجور بود دلش میخواست برایت یک نو جایگزین کند. همان وقتها در عالم بچگی مامان یادمان داده بود که هرگز جلوی دایی مسعود نگوییم چه چیزی میخواهیم، و همیشه تعارفش را رد کنیم تا بچه مودب و با تربیتی باشیم. دایی اما سفره سخاوتش را فقط در میان اعضای درجه یک خانواده پهن نمیکرد، باران رحمتش همه جا میبارید، دور و نزدیک و غریبه و آشنا نداشت. بزرگتر که شده بودیم صدای من و ماهدیس درمیآمد و حسودیمان میشد که مثلا سایرین را هم در رده خواهرزادههایش قرار بدهد. اگر بخواهم از خاطرات بگویم تکرار مکررات است و ماهدیس خیلی بهتر از من در پست اینستاگرامیش شرح داده. دلم میخواهد از بدیهایش بگویم. از اینکه دلش برای همه جز خودش میسوخت. برای همه چیز نگران بود و خودش را مسئول میدانست که به نحوی کمکرسانی کند جز در مواردی که به سلامتی خودش مربوط میشد. سال 2015 که پذیرش از همان دانشگاهی گرفتم که خودش درس خوانده بود آنقدر ذوق کرده بود که نتوانست موضوع را مسکوت نگه دارد و به همه فامیل گفته بود. ویزایم که ریجکت شد، خودش را ملامت میکرد که تقصیر اوست شاید اگر به همه نمیگفت گره در کار نمیافتاد و تا همین چند ماه پیش هم غصهاش را میخورد. به مامان و بابا دست مریزاد میگفت و به خیالش من و ماهدیس خیلی تحفههای قابل افتخاری بودیم. میگفت یعنی میشود دخترهای من هم مثل شما بشوند؟ همیشه میگفتیم دایی قطعا بهتر از ما میشوند! اما یادمان میرفت بگوییم که انشالله» خودت با چشمان خودت میبینی که بزرگ میشوند و موفقتر از ما!
دایی مسعود از جهتهایی خوب زندگی کرد. هرگز حرف کسی را گوش نکرد که بیا پولت را سرمایهگذاری کن و ملکی بخر. سفرهایش را رفت و گشتهایش را زد و با همه کسانی که دوستشان داشت معاشرت کرد و مهربانی ورزید. گرچه برای همه ما زحمتهای زیادی کشیده بود، اما در روزهای آخر آنقدر بیخبر نگهمان داشت و تنها در خودش پیچید و درد کشید تا مبادا برای کسی زحمتی داشته باشد. این روزها خیلی به این فکر میکنم که اگر سرنوشت جور دیگری رقم خورده بود و من سال 2015 به لندن رفته بودم چه میشد.
دلم برای بوی عطرش، چال گونهاش، شوخیهایش، داییجان گفتنش و حتی مِرال صدایم کردنهایش تنگ شده.
مسعود با سین شروع نمیشد اما تا سالهای سال قاب عکسش پای ثابت سفرههای هفتسینمان بود. همه باور داشتیم که دایی مسعود با خودش سعد» میآورد و سعد با سین آغاز میشود. مسعود سین هشتم سفره همه ما بود.
برایش فاتحهای بخوانید اگر دوست داشتید.
روز پدر بود، هجده اسفندماه یکهزاروسیصدونودوهشت
پ.ن: عکس زیر را 4 سال پیش، من و ماهدیس و دایی فرزین بعد از حدود 17 سال بازسازی کرده بودیم. با همان قاب عکس معروف.
منصور همسن و سال پسرعمویش علیاکبر بود اما از کودکی با بزرگتر از خودش بُر خورده بود و همبازی پسرعموهای بزرگتر از خودش شده بود، محمدتقی و علیاصغر. شاید چون منصور کمی زودتر از همسنهایش بزرگ شده بود. زودتر از هر پسر دیگری برای خرجی کار کرده بود و طعم زحمت کشیدن و البته زیر بار حرف زور نرفتن را چشیده بود. محمدتقی را در جوانی با دستان خودش خاک کرده بود. تصادفی کیلومترها دورتر از خانه حین ماموریت جانش را گرفته بود و منصور اولین کسی بود که خودش را به آنجا رسانده بود و با دستان خودش پیکر بیجان رفیق شفیق و همپای تمام آتش سوزاندنهایش را دفن کرده بود. همانجا در گوش محمدتقی گفته بود که هوای یتیمهایش نسرین و هوشنگ را خواهد داشت، قولی که هرگز فراموشش نکرد. علیاصغر شر و شوری محمدتقی را نداشت. خوشزبان و خوشصحبت بود. منصور و علیاصغر با هم رفیق بودند و بعدتر خانوادههایشان رفیقتر شدند و این رفاقت ادامه پیدا کرد. هر دو مردمدار و خوشمشرب بودند. با تولد من در سال 70 اولین نوه منصور متولد شد، گرچه علیاصغر چند سال پیشتر پدربزرگ شده بود. وقتی مداد را با دست چپ نگه داشتم و همه متحیر به دنبال ریشه وراثتی چپدستی من میگشتند باباجون(منصور) گفت محدتقی هم چپدست بود. از علیاصغر و باباجون هر چه یادم هست هم صحبتی و رفاقت هست. علیاصغر با اینکه بزرگتر بود همیشه سال تحویل اولین مهمان خانه باباجون میشد. بزرگتری میکرد اما در رفاقت بیادعا بود. باباجون با شوخطبعی منحصر به فردش میگفت من و علیاصغر زوج خوبی میشویم برای گز کردن شهر، من چشم ندارم که درست ببینم و او پا که سریع قدم بردارد». باباجون یک آرزو داشت، اینکه خدا مرگش را قبل علیاصغر قرار دهد. نمیدانم چه سری بود که دل قرص و محکم منصور که در شهری غریب محمدتقی را تنها خاک کرده بود طاقت دیدن مرگ علی اصغر را نداشت. باباجون که رفت عمواصغر از معدود کسانی بود که در حیاط قبل از تشییع، روی جنازه را کنار زد و پیشانیش را بوسید. اطمینان دارم که در گوشش هم چیزی گفت. چیزی از جنس همان که منصور در گوش جنازه محمدتقی گفته بود و انصافا که علیاصغر هم تا آخرین نفس پایبند قولش بود.
چند سال قبل که سری به عمواصغر زده بودم هنگام خداحافظی در چهره همیشه مهربان و بشاشش نگاه کردم و گفتم عمو برای ما هم مثل نوههای خودت دعا کن، ما که پدربزرگ نداریم پدربزرگمان تویی. مرا بوسید و گفت من همیشه دو دعا ورد زبانم هست. اول عاقبت به خیری همه جوانان، دوم مرگِ آرام و راحت درست مثل منصور!». آذرماه امسال که مامان خبر داد عمو اصغر هم رفت، پرسیدم چطور؟ گفت آرام و راحت، ایست قلبی درست مثل باباجون.
هم باباجون به آرزویش رسیده بود و هم عمو اصغر.
حالا میدانم در گوشهای از بهشت منصور و علیاصغر و محمدتقی دارند آتش می سوزانند و صدای قهقهه و تعریف کردنهایشان همه جا را برداشته است.
خیلی سریع حرف میزد. بیشتر اوقات در عالم بچگی متوجه ادای کلماتش نمی شدم. فقط سر تکان میدادم که بیادبی نشود.
میآمد دنبال من که تقریبا سه سالم تمام شده بود و فکر میکردم چقدربزرگ و خانم شدهام. میگفت بیا با ما برویم خانهمان. میگفتم شما که دختر ندارید، حوصله ام سر میرود. اصرار میکرد داریم اسمش شیرین است و دفعه قبلی که آمدی خانه همسایه بود. از من انکار و از عمو اصرار. چند وقتی گولش را میخوردم و میرفتم خانهشان دربدر دنبال شیرین میگشتم. یکبار گفت بین رختخوابها پیدایش میکنی. یکبار هم به زنعمو نسرین اشاره کرد و گفت این شیرینِ من است و حتی خاطرم هست یکبار هم امیر که از مدرسه آمد خانه را صدا زد شیرین. طول کشید تا بفهمم برای بازی با من چه قصهها که سر هم نمیکند.
آنوقتی ک سالهای آخر قبل از بازنشستگیاش بود و از اصفهان میآمدند خانواده جذابی بودند. زنعمو نسرین با چهار پسر که هیچ کدام تروفرزی پدر را نداشتند موقعِ حاضر شدن کلافهاش میکردند. یادم است عمو ده بار سرش را میکرد از در اتاق داخل و صدا میزد من رفتم! و میرفت. ما هول و ولا برمان میداشت که زنعمو عمو رفت جانِ بچهها سریع باش! زنعمو نسرین میخندید که باور نکنید رفته دوری بزند برگردد و راست هم میگفت. تازه با تهدیدهای عمو پسرهایش به تکاپو میافتادند که ای وای جورابهای نویمان چه شد. آنوقت بود که میفهمیدیم عمو کرامت یک لنگه جوراب از کامران کش رفته و یک لنگه از علی. حالا بیا و عمو را راضی کن که آن جوراب کهنههای کنار میز تلویزیون مال شماست نه این دوتا لنگه به لنگه که پا کردی.
وقتی آمدند شیراز و ساکن خانه خودشان شدند را یادم هست. دبستانی بودم. رفتیم دیدن عمو و کامران که از اصفهان آمده بودند و داشتند خانه را رنگ و بنایی میکردند. آشپزخانه دریچهای رو به مهمانخانه داشت که عریضترش کرده بودند. مامان که دید گفت ای امان، نسرین این را ببیند عصبانی می شود! چرا برنداشتید آشپزخانه را اپن کنید! آن سالها آشپزخانههای اپن تازه داشت در شیراز رایج میشد. عمو و کامران زیر بار نرفتند که خیلی هم عالی است. آنقدر کار خانه را طول دادند که صبر زنعمو لبریز شد و از اصفهان با وسایل آمد شیراز. هرکس وارد خانه نو میشد زنعمو میبرد دریچه آشپزخانه را نشانش میداد که بفرما، ببین کرامت چطور خانه را نابود کرده.
یک پیکان زرد رنگ داشت که زنعمو و چهار پسرش سوار میشدند. سایهبانی وسط حیاط بود برای پیکان زرد قناری. که آفتاب تند شیراز آسیبش نزند. به چارچوب آهنی سایهبان، عمو طنابی محکم بسته بود تا با تختهای چوبی تاب درست کند. مهمانی که میدادند، بعد از خورشهای بادمجون خوشمزه زنعمو نوبت استراحت بزرگترها و بازی کردن ما میشد. با ماهدیس و الهام میرفتیم حیاط، عمو را صدا میزدیم پیکان را ببرد زیر تیغ آفتاب کوچه تا سایهبان خلوت شود و تاب سواریمان اوج بگیرد. یادم نمیآید عمو نه گفته باشد. دو سه باری نه شنیدیم که از پسرعموها بود. نمیگذاشتند پدرشان لیلی به لالای ما مهمانهای تخس و پررویش بگذارد. تابسواری نمیکردیم. موجسواری بود. نسیم خنک سایه هلمان میداد به آفتاب داغِ ظهر شیراز. عشق میکردیم، عشق میکرد.
حیاط خانهشان درخت پرتقال داشت، نارنج داشت، انگور داشت. در همان حیاط کوچک و باصفا، درخت انجیر کاشت. از باباجون قلمه یاس گرفت و کاشت. ریحون و نعنا و لالهعباسی کاشت. انجیر آنقدر بزرگ شد که محله را روزی میداد. سهمیه داشتیم از انجیرهای حیاط عمو. هر خانواده یک کاسه انجیر تازه. کوچکترهایش را میچید و پهن میکرد تا خشک شود.
افسر نیروی هوایی، خانهاش پر بود از المانهای هوایی. هواپیماهای ماکت در سایزهای متفاوت، هلیکوپتر، جنگنده. سالی که از پایگاه اصفهان بیرون آمدند برای هر خانواده یکی دوتا المان سوغات اوردند. نصیب من و ماهدیس دوتا جنگنده F-4 و F-5 بود و یک هلیکوپتر. مامان گذاشته بود بوفه تا دکور باشند. حق نداشتیم بازی کنیم با آنها. بعدها که بزرگ شدیم و کیان و سوران در خانهمان جولان میدادند، حرص میخوردیم این دکورها نصیب بازیشان میشود. عمو کرامت دوسال پیش که خانهمان بود جدل بین ما را دید. به کیان قول داد برایش هواپیما و هلیکوپتر میخرد. تابستان پارسال کیان با ما آمد خانه عمو. تا رسید به عمو پرسید هواپیمایم چی شد. عید امسال زنعمو سه تا هواپیما داد به ما. گفت عمو رفته از پایگاه خریده برای کیان. کیان خودش آمد از دست عمو گرفت. ذوق عالم در چشمان کیان بود. در چشمان عمو هم.
کامران که رفت، فروغ از چشمان عمو هم رفت. زنعمو گریه میکرد. حرف میزد، میگفت داغ دیدهام، داغِ جوان سیساله دیدهام. عمو هیچی نمیگفت. خودش را مشغول بلبل خرماییهای حیاط میکرد تا شیون زنعمو بالا بود. خودش را مشغول درخت انجیر میکرد. یازده سال این داغ را به گلو کشید و هیچ نگفت. دم عید که گفتند ریهاش را باید عمل کند، همه تعجب کردیم. نمیدانم چرا دنبال ردپای سیگار و قلیان و دود و دم بودیم که نبود. نمیدانم چرا هیچکس حواسش به داغِ جوان سیساله که یازده سال بود عمو با خود در نفسهایش حمل میکرد نبود. ما آنقدر باور نکردیم بیماری عمو جدی است که خودش جدی جدی جمع کرد و رفت پیش کامران. عید فطر برای نامزدی من میخواست بیاید تهران. زنعمو شک داشت، گفت بگذار با دکتر هم حرف بزنیم بعد بیاییم. همان موقع که اطمینان عمو تبدیل شد به شاید و بعد هم دستور پزشک مبنی بر ماندن در شیراز، باید باور میکردم دیگر قرار نیست خاطرات پایگاه شکاری دزفول و اصفهان را با صدای او بشنوم. دیگر قرار نیست صدایم کند مارال خانم» و بعد به انگلیسیِ یادگار مانده از دوران افسری، حال و احوال کند. قرار نیس دیگر کسی از خاطراتش با شهید بابایی تعریف کند.
خانه هست، تاب هست، انجیر و یاس هم. کامران نیست. عمو هم نیست. شیرین» خودِ عمو بود. دیر یافتمش اما دُر یافتمش.
برای عاشورای تلخ، شبِ بیستونهم شهریور یکهزاروسیصونودوهفت
تو با وجود نعیم حوصلهات هم سر میره تو خونه؟!»
این حرف را خیلیها در مواجهه با زوج من و نعیم میزنند. وقتی که نعیم در میان جمع مینشیند و با ترک دیوار و رخ کج یار شوخی میکند و دیگران دستشان روی دلشان هست و ریسه میروند. همان وقتهایی که هنوز برای من عادی نشده و مدام نگرانم نکند به یکی بربخورد و چشمهایم مدام در رفت و آمد میان واکنشهای حضار میچرخد. اگر با نعیم صمیمیتر باشند نگرانی من کمتر میشود چرا که او را میشناسند و احتمال دلخوری پایین میآید. هنوز برایم کاملا عادی نشده اما خب گاهی نمیتوانم جلوی شدت خندهام به شوخی را بگیرم.
تصویر نعیم در ذهن همه شوخ و شنگ و سرخوشانه است. واقعیت این است که همین آدم شوخطبع یکوقتهایی حوصله ندارد. یکوقتهایی نمیشود حتی با یک گالون عسل هم قورتش داد. یکوقتهایی هست که اخمهایش درهم است. به هزار جور مسخرهبازی متوسل میشوم و یک لبخند نمیزند. آن وقتها، کافی است چیزی خلاف میلش رخ دهد تا عصبانیتر شود. گاهی ترک دیوار که چه عرض کنم حتی استندآپ کمدیهای ماز جبرانی هم حریف سگرمههای درهمش نمیشود. همان وقتهایی که بهش میگویم زردآلوها زرد و رسیده هستند، بی اینکه سرش را بگرداند مخالفت میکند. میگویم، گلها رشد کرده و جوانه زدهاند، در بهترین حالت یک چه خوب» با چشمانی نیمباز تحویلم میدهد. اما آن آدمهایی که فکر میکنند که من با حضور نعیم حوصلهام سر نمیرود نیستند و نمیبینند. حوصله سررفته نعیم، خلق تنگ و کلافه اش را نمیبینند.
مگه تو عصبانی هم میشی؟»
این جمله را همکارم در محل کار میگوید. چند روزی بعد از اینکه باقالیهای غذا را کنار بشقابش جمع کرده و با اکراه قاشقش را حرکت داده. همان روزی که من به او میگویم این باقالیها گناه دارند این ها هم چشم و امیدشان به این است که لقمه چپ تو بشوند نه سهم گوشه بشقاب و او از خنده رودهبر شده که چطور توانستم برای باقالیهای بدقواره روح متصور شوم و اینجور آنها را طفلی خطاب کنم. بعدترش هم میگوید دیگر دلش نمیآید با قاشق باقالی جدا کند چون هربار یاد طفلکی بودنشان میافتد.
خیلی عجیب است چون از نظر خودم آدم صبوری نیستم. آنهایی که از ترکشهای عصبانیت من در امان نبودهاند جلوی چشمانم تصور میکنم. یکوقتهایی که نعیم ترجیح میدهد خودش را مشغول چیز دیگری نشان بدهد، مامان به نشانه قهر سر میگرداند و ماهدیس به تلافی داد و فریاد میکند. این موقعیتها را همکارانم ندیدهاند.
یک همکار دیگر داریم که از خوشاخلاقی شهره خاص و عام است. همه عاشق این هستند که با او وارد مکالمه شوند و کارهایشان را از او پیگیری کنند. من اما یکبار از پشت در لرزش صدایش از عصبانیت را شنیدم. پیش از آنکه وارد دفتر شوم از تصور او که بر سر شخص آن سوی تلفن فریاد میزند خشکم زد. چند دقیقه بعدترش پس از سکوتی طولانی گفت که چقدر بیمسئولیتی برادرش او را کفری کرده و برای اولین بار باعث شده تلفن را روی او قطع کند!
گاهی پیش میآید. برای همه. اگر عادت شود کمکم خصوصیت اخلاقی می شود. اما تا آن روزی که هنوز عادت نشده، چه کسی منکر است که نعیم شخصیتی شوخطبع دارد و همکار من خوشاخلاق است؟ هیچکس!
باید
خودم چیزی مینوشتم دربارهاش. یک بار کوتاه نوشتم. همان روزی که خبر را شنیدم.
اما به او قول داده بودم چیزی نگویم تا کسی متوجه نشود. بنابراین پست را خصوصی
کردم، مختص خودم. حالا خودش بعد از شش ماه نوشته و همه چیز را عالی توضیح داده، محکم
و قوی. مثل تصویری که از او در تمام این 27 سال سراغ دارم. از زبان خودش خوانده
شود بهتر است:
از تولد ۲۷ سالگیم دوماه نگذشته بود که نصف شب تو غلت زدن متوجه یه توده سفت تو سینه چپم شدم. متولد اکتبرم (ماه جهانی آگاهی بخشی در مورد سرطان )، راجع به سرطان شنیده بودم، پیگیر شدم با اینکه توی هر سونو گرافی فیبرو آدنوما (نوعی توده خوشخیم) ذکر شده بود. اما پیشنهاد نمونهبرداری داده بودند. دکتر قبلا به من توضیح داده بود که کلا چون توده بزرگه بهتره عمل کنی، با نمونهبرداری و امآرآی ما با آگاهی بیشتری عمل میکنیم و احیانا اگر توده سرطانی باشه ما بافت اطراف رو برمیداریم و بعد برای ادامه درمان صحبت میکنیم. پرسیدم کدوم سریعتره، گفت سونوگرافی. با اصرار خودم نوبت نمونهبرداری تحت سونوگرافی که یک ماه و نیم بعد بود به فرداش موکول شد، سه روز طول کشید جواب پاتولوژی اومد، دست و پا شکسته تو اینترنت سرچ کرده بودیم اما اصطلاحها کاملا تخصصی تر از این بود که بفهمیم چه خبره، تقریبا مطمئن بودیم چیزی نیست، آخرین نفر نوبتمون شد، دکتر جراح معاینه کرد گفت توده اصلا نوع خوبی نیست، فردا بین بیمارا عملت میکنم. ما شوک شده بودیم. دکتر عکس نشونم داد که عمل حفظ چطوریه و جای عمل باقی نمیمونه. فردا بعد عمل که به هوش اومدم دستم روی سینم بود. خیالم راحت بود که از بدنم پاک شده، ته دلم دعا میکردم جواب پاتولوژی جراحی چیز دیگه ای باشه و من همین الان خوب شده باشم. اما جواب پاتولوژی باز هم خوب نبود. منی که تاحالا سِرُم نزده بودم حالا باید دنبال دکتر انکولوژیست (دکتر خون و سرطان) پیدا میکردم. حتی سختم بود از رو اسمش بخونم. از جراح، رواندرمانگر و دوستام پرس و جو کردم و در نهایت دکترمو انتخاب کردم. خونسردی، مسئولیتپذیری و وقت گذاشتن دکترم فاکتورای مهمی واسم بودند.
من روحیم خوب بود چون میدونستم از پسش برمیام، هنوز خیلی جاها نرفته بودم، هنوز کلی چیزارو مونده یاد بگیرم، اتابک منتظرمه، قرار بود بعد چهلم زندایی نسرین نامزد کنیم و دو روز بعد نامزدی موهام شروع کرد به ریختن. اتابک بهم اطمینان داد برنامههامون دیر و زود میشه اما چیزی تغییر نمیکنه، به حرفام به ترسام کاملا گوش میکرد. مامان بابا خیلی بهم روحیه میدادن، مثال میاوردن که کسایی که خوب شدن و الان سالهاست مشکلی نداشتند. باهاشون قرار گذاشتم هیچ کس از بیماری من صحبتی تو خونه نکنه ، هر وقت لازم بشه خودم میام حرف میزنم، و هر روز باهاشون حرف میزدم، دلم نمیخواست وقتی حواسم رو ازش پرت کردم دوباره بهم یادآوری بشه، تو خونه از واژه سرطان با احتیاط استفاده میشد. تصمیم گرفتیم خانوادههایی رو در جریان بذاریم که از نزدیک فقط در ارتباطیم، تماسهای احوالپرسی و کنجکاویها، آزاردهنده میشدند؛ پس حذفشون کردیم. زمان برد که شرایطمو بپذیرم و صحبت کردن راجع به بیماری آزارم نده. اما با سوالهایی مثل خونواده شوهرت میدونن؟ واکنش شوهرت چیه؟ هیچوقت کنار نیومدم و باهاش کنار نمیام! چه خوب میشد اگر حال بیمار برامون مهمتر از ی حس کنجکاویمون باشه. به فرض که جواب سوالا منفی باشه، بیمار رو پرت میکنید وسط دردهایی که میکشه! به بیمار از کسایی که فوت شدند مثال نیارید، بیمار به دکترش و تیم پزشکی اعتماد کرده و به این اعتماد برای درمان نیاز داره حرفی از تزریق داروی اشتباهی و یدن دارو نزنید. اگر نمیتونید باری از رو دوششون بردارید دردشون رو بیشتر نکنید. پیشنهاد پوستیژ و چیزهای مشابه ندید، من با بی مو بودنم اوکی بودم چرا این حس رو القا میکنید که برای حفظ آرامشِ بصری شما که سر بی مو نمیپسندید من حس بدی نسبت به خودم داشته باشم. خداروشکر این موارد برای من کم اتفاق افتاد.
موهام که ریخت به خودم گفتم الهام تو از نوزادی موهای پُری داشتی، خدا خواسته اون شش ماه رو با الان عوض کنه، تا الان تو توجهت رو اطرافیانت بود، وقتشه قبل ازدواجت تمام وقتت رو با مامان بابات بگذرونی، اینم یه فرصته. به مرگ فکر کردم، چند سال پیش با کمک درمانگرم با مرگ کنار اومده بودم. چیزی که برام مهمه اینه که درد نکشم فقط، پس به خودم قول دادم جوری زندگی کنم که حسرت چیزی به دلم نباشه. بزرگترین ترسم برگشت بیماری و متاستازه. با کوچکترین تغییری تو بدنم این ترس میاد سراغم، هرچند که این تغییرات تمومی ندارند و همه رو باید جدی بگیرم و با دکترم درمیون بذارم.
و اما حال خودم حین درمان: حالت تهوع و بیاشتهایی سه روز اول تزریق غالبه اما خستگی و ضعف همیشگیه. بخاطر هورمونها پرخاشگر و عصبی میشدم که یک هفته بعد برطرف میشن، بخاطر پایین اومدن گلبول سفید نباید تو جمع شلوغ برم و مهمون شلوغ بیاد. بخاطر بالا بردن گلبول سفید تزریق زیر جلدی داشتم که تا چند روز استخوان درد شدید میده. یه تولد دعوت شدم که رفتم فرداش تا ۶ عصر نمیتونستم از تخت پایین بیام. پس کار و کلاس و ورزش تعطیله تو این مدت. بخاطر برداشتن سه گره لنفاوی هیچ وقت نباید چیز سنگینی با دست چپم بلند کنم. نباید کشیده بشه و خراش برداره.
ممنونم از خانواده و دوستام که هوامو داشتن، حمایتم کردن و کمکم کردن این مسیر رو برم. دوستتون دارم و تو این مدت به تکتکتون گفتم. آرزو میکنم که این اتفاق از همه دور باشه، اما این نکتهها رو یه گوشه از ذهنتون داشته باشید؛
پینوشت۱ : خانومها تو هر سنی چکآپ ماهیانه بعد فراموش نشه، اکثرا خود بیمارا متوجه سرطان سینه شدن، پس جدی بگیرید.
پینوشت ۲: اگر دیدی کسی مبتلا شده بهش پورت شیمی درمانی رو پیشنهاد کنید.
پینوشت ۳: آزمایش ژنتیک قبل از شروع شیمی درمانی انجام بشه، این آزمایش رو برای بررسی به خارج میفرستن و سه ماه طول میکشه تا جوابش بیاد، هزینش به نرخ بینالمللی هست. اما همه ژنها رو بررسی میکنند.
پینوشت ۴: علاوه بر بیمه درمانی، قبل از ابتلا بیمه عمر رو جدی بگیرید، میتونید چند بیمه عمر داشته باشید و هر کدوم سقف هزینه بیماری های خاص رو به بیمار پرداخت میکنند. لازمه اضافه کنم که آزمایش ژنتیک رو بیمه درمانی پوشش نمیده پس بهتره بیمه عمر داشته باشیم.
چهارده تیرماه یکهزار و سیصدونودوهشت
الهام
قرن من» مجموعهای از 100 داستان کوتاه به قلم گونتر گراس، نویسنده آلمانی و برنده جایزه نوبل است که هر یک به یکی از سالهای قرن بیستم میپردازد و هر داستان را راوی جداگانهای نقل میکند. داستان سال 1952 با محوریت تلویزیون است و راوی زندگی خودش را گام به گام با برنامههای تلویزیونی مجبوب آن دوران شرح میدهد. من این داستان کوتاه را از زبان آلمانی ترجمه کرده و نتیجه را در ادامه آوردهام. اگر حوصله کردید و خواندید خوشحال میشوم نظرتان را درباره داستان و ترجمه من بخوانم:
هربار که مشتریان از نحوه آشنایی ما میپرسند یکبار دیگر میگویم که ما را جعبه جادویی به سمت یکدیگر کشاند. این نامی بود که در ابتدا نه فقط در مجله هوقسو که مردم نیز بر تلویزیون گذاشته بودند. عشق به آهستگی به وجود آمد. شب کریسمس سال 1952 بود. مردم شهر ما، لونِبورگ، همانند سایر شهرها مقابل ویترین مغازه رادیویی صف کشیده بودند تا اولین برنامه تلویزیونی را که از صفحهای نمایشگر پخش میشد تماشا کنند. از جایی که ما ایستاده بودیم تنها چند صحنه کوچک قابل رویت بود.
چندان دلچسب نبود. برنامه اول داستانی درباره سرود کریسمس شبی آرام، شبی » بود که یک معلم و یک مجسمهساز در آن حضور داشتند. بعد یک نمایش رقص شروع شد که برداشت آزادی از اثر ویلهلم بوش بود و در آن ماکس و موریتس طول و عرض صحنه را بالا و پایین میکردند. نمایش با موسیقی نوربرت شوتسه همراه بود، کسی که ما سربازهای سابق از او نه فقط آهنگ لیلی مارلین» بلکه ترانه بمبها بر فراز انگلستان» را به خاطر داریم. راستی قبل از آن، رئیس رادیو تلویزیون شمال غربی آلمان نطق نامربوطی میکرد که اسمی همچون دکتر پلایستر» داشت و بعدها اصطلاح شایبن کلایستر[1]» در مورد نقد برنامههای تلویزیونی را از روی فامیل او ساختند. یک خانم گوینده با لباسهای گلگلی هم آن میان ظاهر میشد که به همه خصوصا من لبخند میزد.
این ایرنه [2]» بود که در میان جمعیت فشرده جلوی مغازه، ما را به سمت هم جذب میکرد. گوندل» کاملا تصادفی در کنار من ایستاده بود. از هرچه که جعبه جادویی پخش میکرد خوشش میآمد. داستان کریسمس اشکهایش را جاری کرد و با هر حرکت ماکس و موریتس بدون خجالت بالا و پایین میپرید. بعد از اخبار روز، که دیگر جز پیام پاپ خاطرم نیست چه چیزی پخش شد، من جرات پیدا کردم و به او گفتم خانم محترم، تا به حال دقت کردید که چه شباهت حیرتانگیزی با ایرنه دارید؟». اما او با حاضر جوابی و بیاعتنایی فقط گفت:جدا؟ نه دقت نکرده بودم.»
روز بعد نیز مقابل همان مغازه رادیویی یکدیگر را از همان ابتدای بعداز ظهر دیدیم بی اینکه کلمهای رد و بدل کنیم. گوندل علیرغم جذابیتی که بازی سنت.پاولی و هامبورن07 داشت، حوصلهاش سر رفته بود اما از جایش تکان نخورد. بعدازظهر صرفا به خاطر خانم گوینده برنامه را تماشا کردیم. در این بین فرصتی پیدا کردم تا او را به یک فنجان قهوه داغ دعوت کنم. او خودش را پناهندهای اهل شین[3] معرفی کرد که در آن وقت فروشنده فروشگاه زنجیرهای کفش سالاماندر بود. من که در آن زمان رویاهای بلندپروازانهای داشتم و میخواستم کارگردان تئاتر یا دست کم بازیگر باشم، گفتم که در کافه کوچک پدرم کارگر هستم، کافهای که وضع چندان مناسبی نداشت. اما با تمام حقیقتی که بیکار بودن مرا عیان میکرد، سراسر ایده و آرزو بودم و به گوندل اطمینان دادم که حرفهایم صرفا افکار یک جوان خوشخیال نبود.
بعد از نمایش روز، مقابل ویترین مغازه رادیویی برنامهای که خندهدار بود- لااقل از نظر ما- پخش شد که درباره نحوه آماده کردن کلوچههای سال نو بود. قاب تلویزیون تصویر دستهای پیتر فرانکلفلدز در حال هم زدن طنازانه خمیر کلوچهها را نشان میداد، کسی که بعدها با برنامه استعدادیابی خواستن توانستن است» محبوبیت یافت. علاوه بر آن، تماشای ایلسه وِرنر در حال سوت زدن و خواندن، و به ویژه هنرمند خردسال کورنلیا فوربس- دختر کوچولوی اهل برلین که ترانه مایو را بردار!» او بر لبهای هر آلمانی زمزمه میشد- ما را حسابی سر کیف آورد.
روزها به همین منوال میگذشت و ما یکدیگر را در مقابل ویترین مغازه رادیویی ملاقات میکردیم. کمکم به هم نزدیکتر شدیم و در حالیکه دست یکدیگر را گرفته بودیم به تماشای تلویزیون میایستادیم. البته پا فراتر نگذاشتیم! کمی بعد از سپری شدن سال نو، گوندل را به پدرم معرفی کردم. پدر شیفته شباهت بیاندازهاش با ایرنه شد و گوندل عاشق کافه کنار جنگل و دنج پدر. طولی نکشید که گوندل با خودش به کافه بدون مشتری ما شور زندگی آورد. او رگ خواب پدر را که پس از فوت مادر تمام انگیزهاش را باخته بود پیدا کرده بود. به پیشنهاد گوندل، پدر با گرفتن وام و خرید یک دستگاه تلویزیون و نصب آن در هال بزرگ کافه موافقت کرد. آن هم نه از تلویزیونهای معمولی روی میز بلکه یک نمونه از نمایشگرهای خوب فیلیپس! سرمایهگذاری که اندکی بعد جوابش را پس داد. از بعدِ ماه می، دیگر در کافه حتی یک میز یا صندلی خالی هم نبود. مردم دور و نزدیکی که توان خرید تلویزیون شخصی در خانه را نداشتند، به کافه ما میآمدند.
کمی بعدتر، ما مشتریان ثابتی داشتیم که تنها برای خیره شدن به برنامههای تلویزیون نمیآمدند بلکه در عین حال غذا و نوشیدنی خوب سفارش میدادند. همزمان با محبوبیت برنامه آشپزی کلمنس ویلمنرود، من و گوندل که دیگر فروشنده کفش نبود نامزد کردیم و او تصمیم گرفت که در منو کافه تجدیدنظر کنیم و پس از امتحان کردن دستورهای جدیدی که برنامه ارائه میداد، منو جدیدی نوشت. پاییز 1954 درست همزمان با همهگیر شدن سریال خانواده شولرمان» ازداوج کردیم. ما آرام آرام اتفاقات این خانواده را همراه با مشتریان کافه دنبال میکردیم. انگار که آنها جزیی از ما شده بودند و یا ما واقعا یک شولرمان بودیم، یک آلمانی معمولی»، لفظی که آن سالها گفتنش کمی تحقیرآمیز بود.
حالا ما دو فرزند داریم و سومی نیز در راه است. هر دو کمی اضافه وزن داریم و من دیگر رویاهای بلندپروازانهام را کنار گذاشتهام اما ابدا از نقش مکمل خودم ناراضی نیستم. چرا که گوندل، همانطور که تلاش شولرمانها را تماشا میکرد، کافه را به این جا رساند که یک پانسیون نیز باشد. گوندل مانند بسیاری دیگر از آوارگانی که مجبور بودند از صفر همه چیز را شروع کنند، همیشه سرشار از انگیزه و تلاش است. این چیزی است که مشتریان کافه درباره او میگویند:گوندل، کسی که همیشه میداند از زندگی چه میخواهد!»
تصمیم دارم هر از چندگاهی داستانی از یک عکس منتشر کنم. بعضی از داستانها را خودم مینویسم و برخی را از دیگران قرض میگیرم. برخی حقیقتی هستند و در خاطرات گذشته رخ دادهاند اما برخی با اندکی خیالبافی درهم آمیختهاند.
داستان زیر را داییِ من، فرزین نوشته است. این نوشته برشی از خاطرات اوست که در سوگِ دایی و خاله عزیزش به تحریر درآورده است. این پست را به مناسبت سالگرد درگذشت دایی احمد میگذارم. میدانم که روح پرجنبوجوش و عظیمش حالا در آرامش است.
این عکس روایتگر یک مهمانی در خانه دایی احمد است. داستانش برمیگرده به آخرین سالی که دایی زینالعابدین برگشته بود ایران و مهمونی به افتخار او بود. هنوز یک سالی از فوت حسین سومین پسرِ خاله زمان نگذشته بود. من بودم و مامان وخاله زمان و دایی زینالعابدین. میپرسید از خودتون که چرا خاله زمان که تازه داغ دیده بازم خندان هست؟ کسی هست که اونو گاهی عبوس دیده باشه؟ واسم سوال بود که خاله زمان که این همه مهربون بود و عاشق بچهها، چطور بعد دیدن داغ چهار از فرزندان جوانش هنوز میتونه لبخند داشته باشه؟ آخه مگه میشه؟مگه داریم اینطوری؟ انگار این پیرزن زیبا و همیشه خندان که همیشه ما اونو با بیسکویت ویفریهایی که واسمون تو بچگی میاورد یاد میآریم، به اون نقطه رسیده بود که بتونه حقیقت مرگ رو درک کنه و باور داشت اونایی که پاک میمیرند در جایی بهتر از این دنیا باز دور هم جمع میشوند و دوباره زندگی میکنند. خیالش راحت بود امانتهایی که خدا بهش داده بود خیلی پاک و طاهر، دقیق مثل شهرتشون برگردونده به صاحب اصلی. عجب کوه استواری بود این زن. من هیچ وقت ندیدم خندان و شیرین سخن نباشه. دایی زینالعابدین هم واسه من شخصیت جالبی داشت، باوقار، کم سخن، با آرامشی مثالزدنی در حرکت و رفتارش. همیشه مامانم میگفت کم حرفی تو به این داییت رفته ولی بجاش تا دلت بخواد دایی احمد پرتعریف و شوخ و بذلهگو که مامانم میگفت خوشحرفی علی داداشم مثل احمد هست. همیشه شاهد این بودم که مامانم چقدر برادر و خواهراش رو دوست داره و سعی میکردم مثل مامانم باشم در زندگیم. اون روز از صبح مهمون خونه دایی احمد بودیم، تنها برگشته بود ایران و یه دورهمی خواهر و برادری گذاشته بود منم بچه ننه و آویزون مامان مثل همیشه.
دایی احمد خانه دار خوبی بود،چیزی که در خانواده سنتی و مردسالار زمان خودشون امری جالب بود. یخچالش مرتب بود و مثل همیشه مدیریتی دستور میداد که فرزین برو فلان رستوران نهار بگیر بعد فلان بستنیبندی بستنی بگیر و غیره. اون روز همه خیلی شاد بودن بخصوص دوتا خواهر که بعد یه مدت طولانی برادران از سفر برگشته رو میدیدن. دایی احمد بیشتر ایران بود و بعد از رفتن هم بیشتر ایران میومد ولی دایی زین العابدین نه، شاید این سومین باری بود که میدیدمش. اولین بار وقتی بچه بودم و ابتدایی میرفتم اومد خونمون و واسه من یه پیراهن لی مارک لیوایز آورده بود که نمیدونم چرا اینقدر به دلم نشسته بود. یادمه، این سوغاتی رو تا زمانی که پارچش تبدیل شد به تار و پود جدا از هم پوشیدمش. راستی چرا سوغاتی از بقیه هدیهها دلچسبتره؟
در کل چون دایی زینالعابدین رو خیلی کم دیده بودم تو شناخت شخصیتش کنجکاوتر بودم و هر چه بیشتر به کارهاش و حرفهاش دقت میکردم بیشتر مجذوبش میشدم ولی حیف که اون روز عصر در کنار حیاط قشنگ خونه دایی احمد در خلوت دوتاییمون بهم گفت دایی جان این بار دیگه آخرین باری هست که میام ایران. میدونستم و میفهمیدم روحش تحمل این همه هیاهوی پوچ رایج در جامعه ما رو نداره، دنبال آرامش بود. دیگه این مرد بزرگ رو که همیشه از آرامی و فداکاریش داستانها شنیده بودم ندیدم تا وقتی که عکسش رو در قابی با روبان مشکی روی اون دیدم. هنوز هم معتقدم مثل یک اقیانوس آرام و بزرگ بود شخصیتش.
دایی احمد همه چیزش روی قانون و نظم خاص خودش بود. مثلا عیدها که میرفتیم عید دیدنی و خواهرا بلند میشدن کمک واسه پذیرایی، دایی میگفت اول چی بیارید و چی نیارید یا وقتهایی که من میرفتم تو سوییت زیرزمینی سر کتابخونهای که داشت و کتابی برمیداشتم واسه خوندن و دایی دفتر میآورد اسمش و تاریخ خروجش و توسط چه کسی برده شده رو یادداشت میکرد.
بچه که بودم بیشتر روزها با مامانم واسه رسیدگی به مادربزرگم که بهش آبیبی میگفتیم میرفتم خونه دایی احمد و تمام سرگرمی من همون کتابخانه و آرشیو مجلات گل آقا بود. به لطف دایی و مجلات گل آقایی که بهم می داد با ی ترین مجله کاریکاتور ایران آشنا شدم ولی حیف که اونم تعطیل شد.
دایی احمد مرد جدی و با سوادی بود، حقوق خونده بود. رشتهای که من عاشقش بودم. یادمه یه بار با بابام و دایی واسه کاری رفته بودیم دادگاه بعد قاضی از دایی چندتا سوال کرد و دایی هربار گفت اطلاع ندارم چون آمریکا بودم یهو قاضی که بود با شنیدن اسم آمریکا سر دایی داد زد هی میگی آمریکا آمریکا، برو بیرون. بابام رو به قاضی گفت خجالت از موی سفیدش بکش ایشون قبل از اینکه تو به دنیا بیای و بخوای قاضی بشی لیسانس حقوق گرفته این چه طرز برخورد هست، قاضی رو به دایی کرد و ازش یه سوال درباره حقوق اسلامی پرسید که فکر کنم لوث» بود دایی گفت پنجاه سال پیش که حقوق میخوندم این چیزا هنوز وارد حقوق جزا نشده بود و از قاضی یه سوال حقوقی پرسید که قاضی نتونست جواب بده. بعد دایی رفت بیرون. چند دقیقه بعد قاضی دایی رو فر که بیاد داخل و ازش عذرخواهی کرد و تصدیق کرد که لوث بعد از انقلاب وارد حقوق شده.
از خونهی تپهتلویزیون دایی و حیاط پر گلش خاطرات خوبی دارم. بخصوص درخت نارنگیای که نزدیک در کوچک گوشه حیاط بود که وقتای عید دیدنی بهمون میگفت از همونجا یکی یه نارنگی بچینید بیاید بالا، یاد عیدی و نوت*های پانصد تومنی که به بچهها و مجردها میداد، یاد تعریف خاطرات مبارزاتش، یاد اون کتابها، یاد اون ماشین هیلمند سفیدش.
وسط هیاهو و صحبت های اون روز که بین خواهر برادرها حسابی گل انداخته بود کماکان دایی زین العابدین ساکت و نظارهگر بود، بهش گفتم دایی میخوام ازت عکس بگیرم، با شنیدن این حرف مامان و خاله هم ژست گرفتند کنارش. به دایی احمد گفتم شما هم بیا گفت من دارم چایی میریزم، تو عکست بگیر. حالا من موندم و حسرت چند دقیقه صبر نکردن که چرا منتظر نموندم دایی احمد کارش تمام بشه و عکسمون چهارتایی بشه. شاید هیچوقت فکر نمیکردم دایی احمد بمیره. از این چهرههای شاد و خندان فقط یکیش واسمون مونده اونم مامانم هست که همه دنیای منه. کاش بیشتر با هم باشیم و بیشتر مهربانی کنیم. با حقیقت مرگ کنار بیایم و بیشتر به فکر ساختن خاطرات خوب واسه هم باشیم تا بعد مرگمون با همون خاطرات تو ذهن عزیزانمون هنوز زنده باشیم و زندگی کنیم. من از دایی زینالعابدین آرامش روح و از دایی احمد مبارزه و فعلِ خواستن و از خاله زمان صبر و لبخند رو سعی کردم یاد بگیرم. این نوشته بخشی از خاطرات و احساساتی هست که با هر بار دیدن این عکس واسم زنده میشه. راستی شما چه چیزایی از این عکس برداشت میکنید؟
*نوت به پول کاغذی وغیرِ سکه گفته می شود.
قرن من» مجموعهای از 100 داستان کوتاه به قلم گونتر گراس، نویسنده آلمانی و برنده جایزه نوبل است که هر یک به یکی از سالهای قرن بیستم میپردازد و هر داستان را راوی جداگانهای نقل میکند. داستان سال 1952 با محوریت تلویزیون است و راوی زندگی خودش را گام به گام با برنامههای تلویزیونی مجبوب آن دوران شرح میدهد. من این داستان کوتاه را از زبان آلمانی ترجمه کرده و نتیجه را در ادامه آوردهام. اگر حوصله کردید و خواندید خوشحال میشوم نظرتان را درباره داستان و ترجمه من بخوانم:
هربار که مشتریان از نحوه آشنایی ما میپرسند یکبار دیگر میگویم که ما را جعبه جادویی به سمت یکدیگر کشاند. این نامی بود که در ابتدا نه فقط در مجله هوقسو که مردم نیز بر تلویزیون گذاشته بودند. عشق به آهستگی به وجود آمد. شب کریسمس سال 1952 بود. مردم شهر ما، لونِبورگ، همانند سایر شهرها مقابل ویترین مغازه رادیویی صف کشیده بودند تا اولین برنامه تلویزیونی را که از صفحهای نمایشگر پخش میشد تماشا کنند. از جایی که ما ایستاده بودیم تنها چند صحنه کوچک قابل رویت بود.
چندان دلچسب نبود. برنامه اول داستانی درباره سرود کریسمس شبی آرام، شبی » بود که یک معلم و یک مجسمهساز در آن حضور داشتند. بعد یک نمایش رقص شروع شد که برداشت آزادی از اثر ویلهلم بوش بود و در آن ماکس و موریتس طول و عرض صحنه را بالا و پایین میکردند. نمایش با موسیقی نوربرت شوتسه همراه بود، کسی که ما سربازهای سابق از او نه فقط آهنگ لیلی مارلین» بلکه ترانه بمبها بر فراز انگلستان» را به خاطر داریم. راستی قبل از آن، رئیس رادیو تلویزیون شمال غربی آلمان نطق نامربوطی میکرد که اسمی همچون دکتر پلایستر» داشت و بعدها اصطلاح شایبن کلایستر[1]» در مورد نقد برنامههای تلویزیونی را از روی فامیل او ساختند. یک خانم گوینده با لباسهای گلگلی هم آن میان ظاهر میشد که به همه خصوصا من لبخند میزد.
این ایرنه [2]» بود که در میان جمعیت فشرده جلوی مغازه، ما را به سمت هم جذب میکرد. گوندل» کاملا تصادفی در کنار من ایستاده بود. از هرچه که جعبه جادویی پخش میکرد خوشش میآمد. داستان کریسمس اشکهایش را جاری کرد و با هر حرکت ماکس و موریتس بدون خجالت بالا و پایین میپرید. بعد از اخبار روز، که دیگر جز پیام پاپ خاطرم نیست چه چیزی پخش شد، من جرات پیدا کردم و به او گفتم خانم محترم، تا به حال دقت کردید که چه شباهت حیرتانگیزی با ایرنه دارید؟». اما او با حاضر جوابی و بیاعتنایی فقط گفت:جدا؟ نه دقت نکرده بودم.»
روز بعد نیز مقابل همان مغازه رادیویی یکدیگر را از همان ابتدای بعداز ظهر دیدیم بی اینکه کلمهای رد و بدل کنیم. گوندل علیرغم جذابیتی که بازی سنت.پاولی و هامبورن07 داشت، حوصلهاش سر رفته بود اما از جایش تکان نخورد. بعدازظهر صرفا به خاطر خانم گوینده برنامه را تماشا کردیم. در این بین فرصتی پیدا کردم تا او را به یک فنجان قهوه داغ دعوت کنم. او خودش را پناهندهای اهل شین[3] معرفی کرد که در آن وقت فروشنده فروشگاه زنجیرهای کفش سالاماندر بود. من که در آن زمان رویاهای بلندپروازانهای داشتم و میخواستم کارگردان تئاتر یا دست کم بازیگر باشم، گفتم که در کافه کوچک پدرم کارگر هستم، کافهای که وضع چندان مناسبی نداشت. اما با تمام حقیقتی که بیکار بودن مرا عیان میکرد، سراسر ایده و آرزو بودم و به گوندل اطمینان دادم که حرفهایم صرفا افکار یک جوان خوشخیال نبود.
بعد از نمایش روز، مقابل ویترین مغازه رادیویی برنامهای که خندهدار بود- لااقل از نظر ما- پخش شد که درباره نحوه آماده کردن کلوچههای سال نو بود. قاب تلویزیون تصویر دستهای پیتر فرانکلفلدز در حال هم زدن طنازانه خمیر کلوچهها را نشان میداد، کسی که بعدها با برنامه استعدادیابی خواستن توانستن است» محبوبیت یافت. علاوه بر آن، تماشای ایلسه وِرنر در حال سوت زدن و خواندن، و به ویژه هنرمند خردسال کورنلیا فوربس- دختر کوچولوی اهل برلین که ترانه مایو را بردار!» او بر لبهای هر آلمانی زمزمه میشد- ما را حسابی سر کیف آورد.
روزها به همین منوال میگذشت و ما یکدیگر را در مقابل ویترین مغازه رادیویی ملاقات میکردیم. کمکم به هم نزدیکتر شدیم و در حالیکه دست یکدیگر را گرفته بودیم به تماشای تلویزیون میایستادیم. البته پا فراتر نگذاشتیم! کمی بعد از سپری شدن سال نو، گوندل را به پدرم معرفی کردم. پدر شیفته شباهت بیاندازهاش با ایرنه شد و گوندل عاشق کافه کنار جنگل و دنج پدر. طولی نکشید که گوندل با خودش به کافه بدون مشتری ما شور زندگی آورد. او رگ خواب پدر را که پس از فوت مادر تمام انگیزهاش را باخته بود پیدا کرده بود. به پیشنهاد گوندل، پدر با گرفتن وام و خرید یک دستگاه تلویزیون و نصب آن در هال بزرگ کافه موافقت کرد. آن هم نه از تلویزیونهای معمولی روی میز بلکه یک نمونه از نمایشگرهای خوب فیلیپس! سرمایهگذاری که اندکی بعد جوابش را پس داد. از بعدِ ماه می، دیگر در کافه حتی یک میز یا صندلی خالی هم نبود. مردم دور و نزدیکی که توان خرید تلویزیون شخصی در خانه را نداشتند، به کافه ما میآمدند.
کمی بعدتر، ما مشتریان ثابتی داشتیم که تنها برای خیره شدن به برنامههای تلویزیون نمیآمدند بلکه در عین حال غذا و نوشیدنی خوب سفارش میدادند. همزمان با محبوبیت برنامه آشپزی کلمنس ویلمنرود، من و گوندل که دیگر فروشنده کفش نبود نامزد کردیم و او تصمیم گرفت که در منو کافه تجدیدنظر کند و پس از امتحان کردن دستورهای جدیدی که برنامه ارائه میداد، منو جدیدی نوشت. پاییز 1954 درست همزمان با همهگیر شدن سریال خانواده شولرمان» ازداوج کردیم. ما آرام آرام اتفاقات این خانواده را همراه با مشتریان کافه دنبال میکردیم. انگار که آنها جزیی از ما شده بودند و یا ما واقعا یک شولرمان بودیم، یک آلمانی معمولی»، لفظی که آن سالها گفتنش کمی تحقیرآمیز بود.
حالا ما دو فرزند داریم و سومی نیز در راه است. هر دو کمی اضافه وزن داریم و من دیگر رویاهای بلندپروازانهام را کنار گذاشتهام اما ابدا از نقش مکمل خودم ناراضی نیستم. چرا که گوندل، همانطور که تلاش شولرمانها را تماشا میکرد، کافه را به این جا رساند که یک پانسیون نیز باشد. گوندل مانند بسیاری دیگر از آوارگانی که مجبور بودند از صفر همه چیز را شروع کنند، همیشه سرشار از انگیزه و تلاش است. این چیزی است که مشتریان کافه درباره او میگویند:گوندل، کسی که همیشه میداند از زندگی چه میخواهد!»
اعضای تور فَمتریپ به شیراز رسیدهاند و من با عطشی وصفنشدنی هر روز عکسها و ویدیوهایشان را دنبال میکنم. هرگوشه از شیراز که پا میگذارند خودم را تصور میکنم و خاطرهای به ذهنم متبادر میشود. با خودم فکر میکنم که چقدر این شهر را دوست دارم! دلم میخواهد حالا در خنکای پاییز آنجا بودم و حجره به حجره بازار وکیل و سرای مشیر را قدم می زدم.
شهریور امسال شد پانزده سال که این شهر را ترک کردهام. پانزده سالی که هر سال حداقل یکبار به شیراز سر زدهام. خانوادهام را دیدم و معاشرتهای خانوادگی را در کنار سفره پرمحبت و همیشه رنگینشان به جا آوردهام. در تمام این پانزده سال هربار که پیشبینی هواشناسی را دنبال کردم حواسم بوده که به حرف ش» برسد و من دمای هوا و وضعیت بارش در شیراز را بررسی کنم. هربار که بارانی باریده ذوق کردم که استان فارس از شر این خشکسالی چندین ساله شاید رها شود. اسم برنج ایرانی که میآید عطر برنج کامفیروز» استان فارس در دماغم میپیچد و هربار کسی میپرسد که شما چه برنجی از شمال میگیرید برایش توضیح میدهم که از شمال نمیگیریم و کامفیروز کجاست. حرف انجیر و زعفران شده یاد استهبان کردم. اسم گردو آمده گفتهام که گردوهای بوانات فارس چیز دیگری هستند! طعم رطب و خرما را فقط در خرمای خِشت قبول داشتم. لیموترشهای جهرم را سفارش دادهام برایم بیاورند و با قاچ زدن هر پرتقال دلم برای پرتقالهای داراب و فسا پر کشیده. مسقطیهای لار را هر دفعه سوغاتی آوردهام همه عاشقش شدهاند. من دلم خیلی برای شهری که در آن به دنیا آمدم و بزرگ شدم تنگ میشود. با خودم فکر میکنم چندسال باید بگذرد تا آدمی مثل من- با 15 بار اسبابکشی و جابجایی در طور دوره زندگی- فراموش کند که به یک زمین» تعلق داشته؟ آیا اصلا باید فراموش کند؟ جواب خودم به سوال آخر بله است. من همیشه مخالف و منتقد مرزبندیهای قومیتی و ملیتی و شهر به شهر بودم و هستم. مخالف هر تعریفی که میان انسانها مرز بیندازد. مخالف دختر و پسر کردن هر کار و هر مکان! دلم میخواهد بتوانم اهل تمام دنیا باشم و اهل هیچ کجا نباشم. اصلا اهلِ جایی بودن و افتخار کردن به آن چیز پوچی است! چرا باید افتخار کنیم که فارس، ترک، بلوچ، کرد،. هستیم در حالیکه کوچکترین نقشی در انتخاب این ویژگی نداشتیم و هرگز محل تولد ما با تلاش و کوشش خودمان تعیین نشده است؟! اما اجازه دهید وقتی از سد اقتخارهای پوچ گذشتیم، دلمان تنگ بشود. مثلا دل من برای رشتههای نازک فالوده شیرازی که غرق در عرق خوشعطر نسترن و آبلیموی تازه است، تنگ بشود.
من دلم برای آرامش جاری در شهر و عجله نداشتن مردمانش، هر روز تنگ میشود.
بیست و هشت مهرماه یکهزاروسیصدونودوهشت
پ.ن: پروژه فمتریپ که با مدیریت هدی رستمی کلید خورد، برنامهای برای تبلیغات و نشان دادن زیباییهای گردشگری ایران به جهان است که در آن تعدادی از اینفلوئنسرهای اهل سفر از کشورهای مختلف به ایران آمده و در مدتی محدود مکانهای مختلف ایران را بازدید میکنند. برای دیدن عکسها و خواندن بیشتر در اینستاگرام صفحه feeliran را جستجو کنید.
سیمین دانشور در سووشون صحنهای از مراسم عقد در شیراز را توصیف میکند. عروس در کنار داماد نشسته است و سفره قندسابی را بالای سرش نگه داشتهاند. دور گردن عروس نواری ابریشمی به رنگ سبز قرار گرفته است. این روبان ابریشمی یک رسم کهن شیرازی است به نشانه سبز بودن بخت و اقبال در زندگی شویی. رنگ سبز نماد سلامتی و دلخوشی است. از قدیم در شهر شیراز همین نماد را داشته. اصلا زیبایی یک سنت به همین است که بدانی داری همان کاری را میکنی که اجدادت صدها سال پیشتر نیز همان را اجرا کردهاند. خاله مامان تقریبا سی سال پیش ابریشم سبز را برای دخترش آماده کرده و با دانههای مروارید تزیین کرده است. بعد از دخترخاله سارا، مامان همان ابریشم را دور گردنش انداخته و بعدتر هم سایر خالهها تا همین پارسال که مامانجون ابریشم کهنه و مرواریدهای دانه به دانه شدهاش را برای من آورد به تهران که سر سفره عقد استفاده کنم. مامان نشست و هر کدام از مرواریدها را دوباره سرجایش دوخت. بعضیها گفتند عجب حوصلهای داری! یکی جدیدش را بخر! اما مامان حوصله داشت و بیشتر از آن عشق و علاقه و ذوق. من هم ذوق استفاده از همان ابریشم قدیمی را داشتم. وسایل سفره عقد را هم در همان بقچهای پیچیدم و بردم که مامانجون 60 سال پیش وسایل سفره عقدش را چیده بود. بقچهای که مامانجون هم از مادربزرگش هدیه گرفته بود. حالا ابریشم سبز در صندوقچه مامانجون قرار دارد تا برای عروس بعدی خانواده بیرون بیاید. بقچه هم نزد من امانت است تا برود نزد نسل بعد به میراث. اصلا زیبایی یک سنت به همین است. تو به همان صورتی سر سفره عقد مینشینی که مادر و مادربزرگت هم نشسته بودند. به تو همان جملاتی را میگویند که به نسلهای قبلتر از تو هم گفتهاند. وقتی بله را میگویی مهمانها به همان شیوه کِل میکشند که قرنهاست در استان فارس برای مجالس شادی کِل کشیده شده. بزرگترهای خانواده را دعوت میکنی. همانهایی که شاهد تولد و رشد و نمو تو بودهاند. احتمالا وقتی آبلهمرغان گرفتهای تماس گرفتهاند و از پدر و مادرت احوالپرسی کردند، دانشگاه قبول شدنت را تبریک گفتند و حالا قطعا از اینکه حضورشان را محترم بشماری و در مجلس شادیات سهیمشان کنی اشک شوق در چشمانشان جمع میشود. اصلا زیبایی یک سنت به همین است، به هویتی که در پی قرنها پشتش شکل گرفته و به اصالتی که در اصل وجودیش پنهان شده است. چرا شیوههای جدید عقد و مدهای جدید به دل نمینشینند؟ چون هویت ندارند. پیداش و شکلگیریشان تاریخ ندارد و معلوم نیست بدون اصالت تا چند وقت دیگر دوام میآورند. اما آن سنت آرام و متینی که قرنهاست ادامه داشته بعد از این هم زنده خواهد ماند. گرد آوردن انسانهایی که سالهای سال به تو عشق ورزیدند در کنار هم به بهانه تو» اتفاق مهمی است. قرار نیست اولین و آخرین جایی که آدمها به خاطر تو» جمع میشوند مجلس ختم تو باشد. چه بهتر که همیشه ما را با مجلس شادی و خندهمان به یاد بیاورند. فرزندان من هم به همین شیوه مرا به مجلسشان دعوت میکنند و فرزندانِ فرزندان من هم.
اصلا زیبایی سنتها و رسوم به همین است، به لبخندی که تدامشان بر لب میآورد و احترامی که در دل روشن میکند.
یازدهم آذرماه یکهزاروسیصدونودوهشت
از جمعه شروع شد.
چشم باز کردم و طبق معمول گوشی را گشتم. هیچ گروه خبری را دنبال نمیکنم اما مگر میشود اخبارش را هم دنبال نکرد. در گروهی دوستانه بحث کشتن یک سردار بود. ترس در کنار خشمی که دو ماه بود درونم زندگی میکرد نشست. اگر جنگ میشد چه؟» باید چکار میکردیم؟ خیلی برنامه داشتیم. هنوز راهی طولانی بود و حتی در چند قدم اول برنامههایمان هم حساب نمیشدیم! آن چند روز در اظطراب و نمایش و اسطورهپروری صدا و سیمای میلی گذشت. سهشنبه فاجعه کرمان رخ داد!
جمعهها سرنمیاد، کاش میبستم چشامو، این ازم برنمیاد»
چهارشنبه ضربه کاری وارد شد. لااقل فکر میکردیم شد. انتقام سخت» چند روز به وحشت انداخته بود ما را و صبح بعد از ورزش خبرهایش را دیدم. در مسیر برگشت از باشگاه یک چشمم به خیابان بود یک چشم به گوشی. رسیدم خانه ماهدیس در ساعتی که قاعدتا باید خواب میبود پیام داد دیدی یه هواپیما سقوط کرده؟» این گروه آن گروه پیام میآمد و انگار از شریف و امیرکبیر هم بودند و دیدیم بله پونه و آرش هم بودند!
عمر جمعه به هزار سال میرسه، جمعهها غم دیگه بیداد میکنه»
سه روز بعد را من و نعیم نشستیم و بلند شدیم هرکجا فرضیهای خارج از ادعای صدا و سیمای میلی مطرح شد رد کردیم! هنوز هم بابت آن سه روزی که به حقیقت، هرچند ناآگاهانه، خیانت کردم شرمندهام. اشتباه میکردیم که تصور میکردیم ضربه کاری چهارشنبه وارد شده. شنبه بود. باشگاه که تمام شد یکی گفت اطلاعیه دادند صبح. گفتم دروغ است. حتما در تلگرامی چیزی خوانده و موثق نیست. نمیدانم مسیر باشگاه تا خانه را رانندگی کردم یا پرواز! تمام مسیر بلند بلند با خودم حرف زدم و التماس کردم این یکبار حرف صدا و سیما درست باشد. دعا کردم حتی اگر دروغی بیش نیست دستشان رو نشود و ما همچنان تصور کنیم همین شربت تلخ دیفین هیدرامینی که بهمان خوراندهاند برای درمان سرطان بدخیم کافی است!
دعاهایم را نشنید. شاید به قول زلیخا» او این یک تکه از انتهای دنیا را به کل فراموش کرده. هرکلمه از بیانیه مثل شلاق بر بدنم پایین آمد. گرچه تنها بخشی از حقیقت و نه تمامی آن بود. دیگر تنها این فاجعه و دروغِ پشتش مهم نبود. حالا من به تمامی سالهایی که شربت دیفینهیدرامین را برای درمان قطعی سرطان پذیرفتیم و نفهمیدیم فکر میکنم.
توی قاب خیس این پنجرهها، عکسی از جمعه غمگین میبینم
چه سیاهه به تنش رخت عزا، تو چشاش ابرای سنگین میبینم»
یکی از روزهایی که در شورای شهر مشغول بودم و در جلسهای بودیم، یکی از حاضرین برای آنکه ما را متوجه بیهوده بودن تلاش صادقانهمان کند اعلام کرد که دوست عزیز شهردار فلان ناحیه فاکتور فرستاده برای وصول که یک میلیون هزینه پنیر در یک صبحانهاش کرده!» و احتمالا در ادامه که تو دیگه برو کشکت را بساب خانم، شفافیت مالی کیلویی چند! آنجا دوزاریم افتاد که قبح دروغ آنقدر ریخته که شهردار عزیز برای تلکه کردن شهرداری دیگر حتی به خودش زحمت فاکتورسازی هم نمیدهد تا هزینهها را معقول کند! تهای همینی که هست!» فراتر از تصور ما در جسم و جانمان رسوخ کرده است، در رفتارهایمان.
آدم از دست خودش خسته میشه، با لبای بسته فریاد میکنه!»
مامان تعریف میکند که همسایهشان پسرش، عروس و نوههایش را سه بار از دست داد. یکبار وقتی خبر دادند که هواپیمایی در میان ایالتهای آمریکا سقوط کرده. بار دوم وقتی که گفتند دلیل این حادثه دلخراش یک نقص فن بوده. بار سوم زمانی که جنازهها را پس از بررسی دیانای به ایران آوردند. مادر پونه، دخترش را چند بار از دست داده؟ در آن دو دقیقهای که هواپیما در هوا میسوخته، پونه و آرش به هم چه میگفتند؟ ریرا چقدر ترسیده بوده؟ سروش آخرین لحظه هنوز هم فکر میکرده آمریکا حمله میکند؟ کدامین روز و در کدامین تاریخ پاسخ این سوالها عیان میشود؟.
جمعه 27 دیماه تشییع جنازه پونه و آرش بود!
داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعهها خون جای بارون میچکه»
پینوشت1: چیزهایی روی قلبم سنگینی میکند که باید اینجا بنویسم تا بماند! دو موشک شلیک شده(و نه یکی!). فاصله اولی تا دومی 30 ثانیه بوده(که خلبان در این فاصله هواپیما را برای برگشتن به مبدا کج کرده است. اگر اشتباه بود چرا دو تا؟). فرمانده در حدود 70 تا 100 ثانیه فرصت تصمیمگیری داشته( و نه 10 ثانیه! این موضوع با شبیهسازهای پرواز قابل محاسبه دقیق است). سیستم پدافند اگر واقعی باشد و اسباببازی نباشد اینجور نیست که بتواند با بیمسئولیتی و خطای انسانی» فاجعه ایجاد کند! هیچ خطایی در یک سیستم به تنهایی موجب فاجعه نمیشود! (ماجرای ایرباس و ناو وینسنس در سال 67 و شهید شدن خلبان بابایی به دست پدافند خودی در سال 66 را با دقت بخوانید!) و ای کسی که باد به غبغب میاندازی که اگر ما نمیگفتیم هیچکس نمیفهمید! حقیقت حتی وقتی که با تمام وجود انکارش میکنی از تو قویتر است!
پینوشت2: آهنگ جمعه از فرهاد با آهنگسازی اسفندیار منفرزاده و ترانه ماندگار شهیار قنبری به یاد کشتهشدگان قیام خونین ساهکل.
برای 176 پرنده در خون
و بیست و یک منحوس دیماه یکهزاروسیصدونودوهشت
نعیم عسلویه بود و تازه قرار بود ساعت 5 پروازش بلند شود. از صبح برف سنگینی درتهران شروع شده بود. خانه مامان و بابا بودم و کلاسهایم همگی لغو شده بودند. ظهر با هزار بدبختی و ترافیک و برفگیر شدن من و مامان و بابا خودمان را رسانده بودیم به خانه ما تا کمی لباس گرم بردارم و شوفاژهای خانه را روشن کنم. برق منطقه قطع بود و شوفاژخانه از کار افتاده بود. اتوبان قفل شده بود و همهاش تقصیر برف نبود. اولین شنبهای بود که بنزین 3 هزار تومان شده بود! اعتراضها کمکم داشت شروع میشد. از همان ظهر متوجه شدم که نمیتوانم از اینترنت گوشی استفاده کنم و نقشه را لود کنم. در خانه با اینترنت ADSL ظاهرا مشکلی نبود. به نعیم گفتم وقتی در مهرآباد فرود آمد بگوید تا من برایش تپسی یا اسنپ بگیرم. نعیم که رسید هیچ اتومبیلی بر صفحه گوشی یافت نمیشد! کد تلفنی تپسی را هم امتحان کردیم اما به دلیل اختلالات در شبکه اینترنت به کل از کار افتاده بود. قرار شد نعیم از فرودگاه تاکسی پیدا کند و برود خانه و بابا هم مرا برساند. مسیر فرودگاه تا جنتآباد که تا پنجشنبه قبلی با بنزین هزارتومانی معمولا 15 هزار تومان میشد به 100 هزارتومان رسیده بود! نعیم سوار تاکسی با قیمتی چندبرابر قبل شد و من حاضر شدم. هنوز دم در بودیم که نعیم تماس گرفت اگر حرکت نکردی همانجا بمان که چهارراه ایرانپارس را بستهاند و شروع به شکستن چراغهای راهنمایی و تابلوها کردند. گفت تاکسی دارد در اتوبان برعکس میآید تا از مهلکه نجات پیدا کند. آن شب بدون اینترنت و لباس خواب مناسب در خانه مامان و بابا ماندیم. اعتراضها شروع شده بود و صبوری تمام.
***
از شیراز اخبار ضد و نقیضی میرسید. فامیل و آشناها روز شنبه در محل کار گیر افتاده کرده و با هزار بدبختی آخر شب به خانه رسیده بودند. خاله میگفت بعد چند روز تعطیلی که به مدرسه رفته تقریبا شاگردی نداشتند مگر چندتایی که پای پیاده آمده بودند. کسی بنزین نداشت و پمپ بنزینها تعطیل بودند. بافت آسیبپذیر جامعه حسابی تحت فشار بود. همانهایی که تمام هست و نیستشان یک پراید یا پیکان قدیمی بود و نان چند خانواده را باید میدادند و حالا درآمدشان یک سوم شده بود. زد وخورد بالا گرفته بود و میگفتند حالا شیکترین خیابانهای شیراز با تصاویر سوریه تفاوتی ندارد! حالا میفهمیدم طاقت طاق شدن» یعنی چه.
***
ماهدیس لباسی که بنا داشت برای مراسم فارغالتحصیلی بپوشد را نشانم داده بود. قرار بود روز مراسم با هم مو و باقی چیزها را چک کنیم. بهش گفته بودم عکسهای خوب بگیرد. لحظه به لحظهای که فیلمش را میخواستم را هم گفته بودم. میخواستم مراسم و صدا شدن ماهدیس را زنده از گوشی ببینم. میخواستم با دوست ماهدیس هماهنگ کنم که نشانم بدهد. تا پیش از شنبه بیست و پنج آبان به تمام تها و مرزبندیها و ویزاها و سفارتخانهها بدوبیراه میگفتم که مرا از بودن در این لحظه با شکوه در کنار خواهرم محروم میکرد. بعد از آن به تمام دیکتاتوریها و حکومتهای تمامیتخواه جهان که تنها دریچه ارتباطی با عزیزانمان را هم اضافه میدانستند، آنها که چکمههایشان را روی گلومان فشار میدادند! و دیگر این احساس فقط غم یا سرخوردگی نبود، طاقت طاق شدن» بود، شاید.
در همان هفته ماهدیس اولین روز کاریش را هم تجربه کرد. بیاینکه استرس شروع به کار کردن در شرکتی بزرگ و بینالمللی را بتواند با خانوادهاش درمیان بگذارد. و من، مامان و بابا دلمان هزاران کیلومتر در آن هفته نحس پرواز کرد و برگشت.(شاید هم برنگشت و گم شد!)
***
آن هفته از تولید محتوا برای کلاسهایم عقب ماندم. من که مدام هر چیزی را در گوگل جستجو میکردم تا بهترین نوعش را در کلاس ارائه دهم و از صحتش هرجوره مطمئن باشم فلج شده بودم. قرار بود برای یکی از کلاسهایم سوال امتحانی طرح کنم. کاری که معمولا یک ساعت طول میکشد در آن هفته نحس بیش از 5 ساعت از وقتم و البته اعصابم را گرفت. چیزی حتی فراتر از طاقت طاق شدن». اعصاب آدمی را خطخطی کردن، شاید.
راحله می گفت تجربههای شخصی از آن هفته را بنویسید شاید روزی بدرد خورد. راست میگفت، اینها تاریخ شواهی ماست. چیزی که جایی چاپ نمی شود اما از خاطر ما هرگز نمیرود. برای من قریب به دوماه زمان برد تا بتوانم دست به نوشتن ببرم. هنوز هم سراسر خشم هستم. غم، سرخوردگی، بیاعصابی و درماندگی تنها احساساتی نیستند که زندگی زیر یوغ بردگی به آدم القا میکند. خشم چیزی به مراتب وسیعتر، خطرناکتر و وحشیانهتر است. چیزی که نمیدانم این است که تا کی این خشم در وجودم باقی خواهد ماند. اما چیزی که مرا میترساند این امکان است که خشم هرگز بین نرود.
برای شنبه منحوس بیست و پنجم آبان ماه یکهزاروسیصدونودوهشت
از جمعه شروع شد.
چشم باز کردم و طبق معمول گوشی را گشتم. هیچ گروه خبری را دنبال نمیکنم اما مگر میشود اخبارش را هم دنبال نکرد. در گروهی دوستانه بحث کشتن یک سردار بود. ترس در کنار خشمی که دو ماه بود درونم زندگی میکرد نشست. اگر جنگ میشد چه؟» باید چکار میکردیم؟ خیلی برنامه داشتیم. هنوز راهی طولانی بود و حتی در چند قدم اول برنامههایمان هم حساب نمیشدیم! آن چند روز در اظطراب و نمایش و اسطورهپروری صدا و سیمای میلی گذشت. سهشنبه فاجعه کرمان رخ داد!
جمعهها سرنمیاد، کاش میبستم چشامو، این ازم برنمیاد»
چهارشنبه ضربه کاری وارد شد. لااقل فکر میکردیم شد. انتقام سخت» چند روز به وحشت انداخته بود ما را و صبح بعد از ورزش خبرهایش را دیدم. در مسیر برگشت از باشگاه یک چشمم به خیابان بود یک چشم به گوشی. رسیدم خانه ماهدیس در ساعتی که قاعدتا باید خواب میبود پیام داد دیدی یه هواپیما سقوط کرده؟» این گروه آن گروه پیام میآمد و انگار از شریف و امیرکبیر هم بودند و دیدیم بله پونه و آرش هم بودند!
عمر جمعه به هزار سال میرسه، جمعهها غم دیگه بیداد میکنه»
سه روز بعد را من و نعیم نشستیم و بلند شدیم هرکجا فرضیهای خارج از ادعای صدا و سیمای میلی مطرح شد رد کردیم! هنوز هم بابت آن سه روزی که به حقیقت، هرچند ناآگاهانه، خیانت کردم شرمندهام. اشتباه میکردیم که تصور میکردیم ضربه کاری چهارشنبه وارد شده. شنبه بود. باشگاه که تمام شد یکی گفت اطلاعیه دادند صبح. گفتم دروغ است. حتما در تلگرامی چیزی خوانده و موثق نیست. نمیدانم مسیر باشگاه تا خانه را رانندگی کردم یا پرواز! تمام مسیر بلند بلند با خودم حرف زدم و التماس کردم این یکبار حرف صدا و سیما درست باشد. دعا کردم حتی اگر دروغی بیش نیست دستشان رو نشود و ما همچنان تصور کنیم همین شربت تلخ دیفین هیدرامینی که بهمان خوراندهاند برای درمان سرطان بدخیم کافی است!
دعاهایم را نشنید. شاید به قول زلیخا» او این یک تکه از انتهای دنیا را به کل فراموش کرده. هرکلمه از بیانیه مثل شلاق بر بدنم پایین آمد. گرچه تنها بخشی از حقیقت و نه تمامی آن بود. دیگر تنها این فاجعه و دروغِ پشتش مهم نبود. حالا من به تمامی سالهایی که شربت دیفینهیدرامین را برای درمان قطعی سرطان پذیرفتیم و نفهمیدیم فکر میکنم.
توی قاب خیس این پنجرهها، عکسی از جمعه غمگین میبینم
چه سیاهه به تنش رخت عزا، تو چشاش ابرای سنگین میبینم»
یکی از روزهایی که در شورای شهر مشغول بودم و در جلسهای بودیم، یکی از حاضرین برای آنکه ما را متوجه بیهوده بودن تلاش صادقانهمان کند اعلام کرد که دوست عزیز شهردار فلان ناحیه فاکتور فرستاده برای وصول که یک میلیون هزینه پنیر در یک صبحانهاش کرده!» و احتمالا در ادامه که تو دیگه برو کشکت را بساب خانم، شفافیت مالی کیلویی چند! آنجا دوزاریم افتاد که قبح دروغ آنقدر ریخته که شهردار عزیز برای تلکه کردن شهرداری دیگر حتی به خودش زحمت فاکتورسازی هم نمیدهد تا هزینهها را معقول کند! تهای همینی که هست!» فراتر از تصور ما در جسم و جانمان رسوخ کرده است، در رفتارهایمان.
آدم از دست خودش خسته میشه، با لبای بسته فریاد میکنه!»
مامان تعریف میکند که همسایهشان پسرش، عروس و نوههایش را سه بار از دست داد. یکبار وقتی خبر دادند که هواپیمایی در میان ایالتهای آمریکا سقوط کرده. بار دوم وقتی که گفتند دلیل این حادثه دلخراش یک نقص فن بوده. بار سوم زمانی که جنازهها را پس از بررسی دیانای به ایران آوردند. مادر پونه، دخترش را چند بار از دست داده؟ در آن دو دقیقهای که هواپیما در هوا میسوخته، پونه و آرش به هم چه میگفتند؟ ریرا چقدر ترسیده بوده؟ سروش آخرین لحظه هنوز هم فکر میکرده آمریکا حمله میکند؟ کدامین روز و در کدامین تاریخ پاسخ این سوالها عیان میشود؟.
جمعه 27 دیماه تشییع جنازه پونه و آرش بود!
داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعهها خون جای بارون میچکه»
پینوشت1: چیزهایی روی قلبم سنگینی میکند که باید اینجا بنویسم تا بماند! دو موشک شلیک شده(و نه یکی!). فاصله اولی تا دومی 30 ثانیه بوده(که خلبان در این فاصله هواپیما را برای برگشتن به مبدا کج کرده است. اگر اشتباه بود چرا دو تا؟). فرمانده در حدود 70 تا 100 ثانیه فرصت تصمیمگیری داشته( و نه 10 ثانیه! این موضوع با شبیهسازهای پرواز قابل محاسبه دقیق است). سیستم پدافند اگر واقعی باشد و اسباببازی نباشد اینجور نیست که بتواند با بیمسئولیتی و خطای انسانی» فاجعه ایجاد کند! هیچ خطایی در یک سیستم به تنهایی موجب فاجعه نمیشود! (ماجرای ایرباس و ناو وینسنس در سال 67 و شهید شدن خلبان بابایی به دست پدافند خودی در سال 66 را با دقت بخوانید!) و ای کسی که باد به غبغب میاندازی که اگر ما نمیگفتیم هیچکس نمیفهمید! حقیقت حتی وقتی که با تمام وجود انکارش میکنی از تو قویتر است!
پینوشت2: آهنگ جمعه از فرهاد با آهنگسازی اسفندیار منفردزاده و ترانه ماندگار شهیار قنبری به یاد کشتهشدگان قیام خونین سیاهکل.
برای 176 پرنده پر در خون
و بیست و یک منحوس دیماه یکهزاروسیصدونودوهشت
از جمعه شروع شد.
چشم باز کردم و طبق معمول گوشی را گشتم. هیچ گروه خبری را دنبال نمیکنم اما مگر میشود اخبارش را هم دنبال نکرد. در گروهی دوستانه بحث کشتن یک سردار بود. ترس در کنار خشمی که دو ماه بود درونم زندگی میکرد نشست. اگر جنگ میشد چه؟» باید چکار میکردیم؟ خیلی برنامه داشتیم. هنوز راهی طولانی بود و حتی در چند قدم اول برنامههایمان هم حساب نمیشدیم! آن چند روز در اضطراب و نمایش و اسطورهپروری صدا و سیمای میلی گذشت. سهشنبه فاجعه کرمان رخ داد!
جمعهها سرنمیاد، کاش میبستم چشامو، این ازم برنمیاد»
چهارشنبه ضربه کاری وارد شد. لااقل فکر میکردیم شد. انتقام سخت» چند روز به وحشت انداخته بود ما را و صبح بعد از ورزش خبرهایش را دیدم. در مسیر برگشت از باشگاه یک چشمم به خیابان بود یک چشم به گوشی. رسیدم خانه ماهدیس در ساعتی که قاعدتا باید خواب میبود پیام داد دیدی یه هواپیما سقوط کرده؟» این گروه آن گروه پیام میآمد و انگار از شریف و امیرکبیر هم بودند و دیدیم بله پونه و آرش هم بودند!
عمر جمعه به هزار سال میرسه، جمعهها غم دیگه بیداد میکنه»
سه روز بعد را من و نعیم نشستیم و بلند شدیم هرکجا فرضیهای خارج از ادعای صدا و سیمای میلی مطرح شد رد کردیم! هنوز هم بابت آن سه روزی که به حقیقت، هرچند ناآگاهانه، خیانت کردم شرمندهام. اشتباه میکردیم که تصور میکردیم ضربه کاری چهارشنبه وارد شده. شنبه بود. باشگاه که تمام شد یکی گفت اطلاعیه دادند صبح. گفتم دروغ است. حتما در تلگرامی چیزی خوانده و موثق نیست. نمیدانم مسیر باشگاه تا خانه را رانندگی کردم یا پرواز! تمام مسیر بلند بلند با خودم حرف زدم و التماس کردم این یکبار حرف صدا و سیما درست باشد. دعا کردم حتی اگر دروغی بیش نیست دستشان رو نشود و ما همچنان تصور کنیم همین شربت تلخ دیفین هیدرامینی که بهمان خوراندهاند برای درمان سرطان بدخیم کافی است!
دعاهایم را نشنید. شاید به قول زلیخا» او این یک تکه از انتهای دنیا را به کل فراموش کرده. هرکلمه از بیانیه مثل شلاق بر بدنم پایین آمد. گرچه تنها بخشی از حقیقت و نه تمامی آن بود. دیگر تنها این فاجعه و دروغِ پشتش مهم نبود. حالا من به تمامی سالهایی که شربت دیفینهیدرامین را برای درمان قطعی سرطان پذیرفتیم و نفهمیدیم فکر میکنم.
توی قاب خیس این پنجرهها، عکسی از جمعه غمگین میبینم
چه سیاهه به تنش رخت عزا، تو چشاش ابرای سنگین میبینم»
یکی از روزهایی که در شورای شهر مشغول بودم و در جلسهای بودیم، یکی از حاضرین برای آنکه ما را متوجه بیهوده بودن تلاش صادقانهمان کند اعلام کرد که دوست عزیز شهردار فلان ناحیه فاکتور فرستاده برای وصول که یک میلیون هزینه پنیر در یک صبحانهاش کرده!» و احتمالا در ادامه که تو دیگه برو کشکت را بساب خانم، شفافیت مالی کیلویی چند! آنجا دوزاریم افتاد که قبح دروغ آنقدر ریخته که شهردار عزیز برای تلکه کردن شهرداری دیگر حتی به خودش زحمت فاکتورسازی هم نمیدهد تا هزینهها را معقول کند! تهای همینی که هست!» فراتر از تصور ما در جسم و جانمان رسوخ کرده است، در رفتارهایمان.
آدم از دست خودش خسته میشه، با لبای بسته فریاد میکنه!»
مامان تعریف میکند که همسایهشان پسرش، عروس و نوههایش را سه بار از دست داد. یکبار وقتی خبر دادند که هواپیمایی در میان ایالتهای آمریکا سقوط کرده. بار دوم وقتی که گفتند دلیل این حادثه دلخراش یک نقص فن بوده. بار سوم زمانی که جنازهها را پس از بررسی دیانای به ایران آوردند. مادر پونه، دخترش را چند بار از دست داده؟ در آن دو دقیقهای که هواپیما در هوا میسوخته، پونه و آرش به هم چه میگفتند؟ ریرا چقدر ترسیده بوده؟ سروش آخرین لحظه هنوز هم فکر میکرده آمریکا حمله میکند؟ کدامین روز و در کدامین تاریخ پاسخ این سوالها عیان میشود؟.
جمعه 27 دیماه تشییع جنازه پونه و آرش بود!
داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعهها خون جای بارون میچکه»
پینوشت1: چیزهایی روی قلبم سنگینی میکند که باید اینجا بنویسم تا بماند! دو موشک شلیک شده(و نه یکی!). فاصله اولی تا دومی 30 ثانیه بوده(که خلبان در این فاصله هواپیما را برای برگشتن به مبدا کج کرده است. اگر اشتباه بود چرا دو تا؟). فرمانده در حدود 70 تا 100 ثانیه فرصت تصمیمگیری داشته( و نه 10 ثانیه! این موضوع با شبیهسازهای پرواز قابل محاسبه دقیق است). سیستم پدافند اگر واقعی باشد و اسباببازی نباشد اینجور نیست که بتواند با بیمسئولیتی و خطای انسانی» فاجعه ایجاد کند! هیچ خطایی در یک سیستم به تنهایی موجب فاجعه نمیشود! (ماجرای ایرباس و ناو وینسنس در سال 67 و شهید شدن خلبان بابایی به دست پدافند خودی در سال 66 را با دقت بخوانید!) و ای کسی که باد به غبغب میاندازی که اگر ما نمیگفتیم هیچکس نمیفهمید! حقیقت حتی وقتی که با تمام وجود انکارش میکنی از تو قویتر است!
پینوشت2: آهنگ جمعه از فرهاد با آهنگسازی اسفندیار منفردزاده و ترانه ماندگار شهیار قنبری به یاد کشتهشدگان قیام خونین سیاهکل.
برای 176 پرنده پر در خون
و بیست و یک منحوس دیماه یکهزاروسیصدونودوهشت
ده ماهه که دستم به نوشتن نرفته!
اگر این چند روز هم ننویسم میرم تو ماه یازده.
غم مثل بختک روی سینهم آوار شده.
بلاتکلیفی و انتظار داره خفهم میکنه.
دلم میخواد ۱۰۰۰ کیلومتر اون طرفتر باشم. پیش کسایی که اشک میریزن در سوگ عمو کریم.
نمیتونم ریسک کنم ولی. نمیتونم تا ایمیل نیومده جایی برم.
تنها دلخوشیم اینه که سه روز قبل از بیمارستان رفتنش دیدمش. لبخندش رو سِیر کردم. خودکار یوروپن براش هدیه برده بودم. گفتم عمو یادت رفته تاریخ تولد نعیم رو وارد دفتر اسرارآمیزت کنی.
گفت سر فرصت مینویسه.
با خودکار جدید. فرصتی که هرگز نیومد.
اول دفترش نوشته بود، این هدیهایست از طرف مارال خانم و آقا نعیم.
قربان نوشتنت بروم.
پنجرهها تنگ هستن،
درها قفل.
پناه میبرم به نوشتن از این هوای مچاله شدن.
بیست و چهار آذر یکهزاروچهارصد
درباره این سایت